یک حبه قند
کد خبر: 612

یک حبه قند

عید شما مبارک در هر شرایطی، و صدسال به این سال‌ها، حتی دروغ. او که دلِ کودکی را شاد می‌کند، شکوه هستی را خریده است. از این معامله، پشیمان نمی‌شوید.

سیدعلی صالحی - شاعر و نویسنده


بیان فردا | تنها شرایطی که می‌دانیم هرچه در باب ایـام می‌شنویــم، راست نیست، حقیقت نــدارد، اما خوشحال می‌شویم، همین تعارفات اشباع‌شده‌ نوروزی است. به ما می‌گفتند روزگار آشتی و پیوند و امید و شادمانی است. ما هم به خردسالی، باورمان می‌شد، اما بعد از این مرخصی کودکانه، تنها طعم شیرینی‌ها یادمان می‌ماند و جلد و پوست خالی آن‌ همه ذوقِ فرار. فکر می‌کردیم نوعی اسکناس ارزان است و گاهِ سرو‌صدا و داد‌و‌بیداد که نمی‌خواستیم باخت را قبول کنیم.

آن هزاره‌ دور، مردم نداشتند که دل ما خردسال‌ها را خوش کنند؛ لااقل من ثروت عیدانه‌ام به ده ریال هم نمی‌رسید. همین هم عالی بود. پول بلیتِ سینما نفتون، آن هم سه‌بار تامین می‌شد. چقدر امید ارزان بود. یاد گرفتم هروقت فاصله‌ شادی از اندوه بسیار می‌شود، روزگار خوبی نیست؛ یعنی ما آدم‌ها شادی و اندوه در لحظه را از یاد برده‌ایم، سخت شده‌ایم، صخره شده‌ایم، بزرگ شده‌ایم، به بیداد عادت کرده‌ایم، از عشق گریخته‌ایم.

سال اول دبستان بودم، عید اول خانواده در شهر. فکر نمی‌کردم در شهر هم مردم دید‌ و بازدید داشته باشند. دردِه هم بود، اما کم. چند خانوار بودیم، شیرینی روزعید، همان حلوای عرفه بود. کوچک‌ترها دست بزرگ‌ترها را به قول مردم شهر «بوس می‌کردند.» سال اول، عید اول در شهر، فهمیدم مردم ناخواسته دروغ می‌گویند. سال را به سختی طی کرده‌اند اما تا به هم می‌رسند، می‌گویند: صدسال به از این سال‌ها! کدام سال‌ها؟ سالی که نیامده، پس کو؟! نیامده! سالی هم که رفته، فقط کار و رنج و درد بزرگ‌ترها بوده است. پس بزرگ‌ترها چرا!؟

بزرگ‌تر که شدم، خودم را مجاب کردم که منظور از این تعارفات غیرواقعی، نه اشاره به یک واقعیت؛ بلکه نوعی آرزوست، شکلی از رؤیاست. فقط یک کلمه کم دارد، آن را احتمالا در ذهن و دل و سینه برای خود نگه می‌دارند: «امیدوارم!» یعنی امیدوارم که سال خوبی بوده باشد، چه رفته و آمده، چه کهنه و چه نو! اول شرایطِ نیکو و اما نداشته خود را تخیل می‌کردند، بعد می‌گفتند: صدسال به‌ از این سال‌ها! و این دعایِ چند روزه و اشباع‌شده‌ بزرگ‌ترها بود.

اما من هرچه فکر می‌کردم، مثلا امروز که عید است، چه فرقی با دیروز دارد، متوجه نمی‌شدم. فقط طعم شیرینی‌ و شوق عیدی گرفتن که آن هم اندک. یکی از همین اعیاد، به خُردینه، همراه پدر و مادر از این‌سرِ مسجدسلیمان، پیاده رفتیم آن‌سرِ شهر. خانه‌ عمه ماه‌سلطان که همسرش از کارکنان شرکت نفت بود. چقدر خانه‌ عمه پرنور و پرچراغ بود. خانه بوی هزار نوع شیرینی می‌داد. و من چقدر خودم را کشتم که مودب باشم. حالا دلم می‌خواست به شیرینی‌های توی پیاله‌ چینی چنگ بزنم و همه‌ی جیب‌هایم را پُر کنم، اما به من یاد داده بودند اول تعارف کنم و ممنون از این حرف‌ها...، بعد یک دانه بردارم. خب یک دانه شیرینی را کجای دلم بگذارم؟!... چرا این صحنه یادم مانده است!؟ عمه ماه‌سلطان خودش چنگ زد و یک خروار شیرینی را ریخت توی دامنم (جلوی پیراهن نو و فراخی که روی شلوار انداخته بودم؛ مثل همه‌ عمر. به آن دامن می‌گفتیم).

تازه این اول شادی بود، بعد که به اشاره‌ مادر برخاستیم، من هنوز نیمی از نوشابه‌ گازدار را سرنکشیده بودم. اشک از هزار چشم می‌تراوید و از گلو، گازِ نوشابه‌ بهشتی. من برنخاستم، عمه‌ ماه‌سلطان گفت: «علی‌پناه نوشابه‌ات را تمام کن!.» همه سرپا معطل ماندند و حرف زدند تا من تهِ شیشه را درآوردم. شوق بزرگ‌تر در راه بود. دم‌ درگاه، تازه و به سختی بند کفشم را بسته بودم که عمه یک اسکناسِ سبز به من داد، و مخفیانه و پر از سِر‌و‌راز و عشق گفت: «برای خودت قایم کن!.» به خدا نمی‌دانستم معنی «قایم» چیست؟ چه رسد به قایم کن! قایم یعنی محکم! خب...

من هم اسکناس سبز را محکم در مشت کودکانه‌ام گرفته بودم. آن‌قدر که بعد از طی راه، مشتم عرق کرده بود. بین راه از مادرم پرسیدم: «پول کاغذی قرمز (رُسی رنگ) چند تومان است؟ خیلی؟! مادر گفت: «دو تومان.» پرسیدم: «سبز چی!؟» مادرم یک لحظه ایستاد، شک کرد که داستان چیست. خندید: «پنج تومان می‌شود آن اسکناس سبز!.» مطمئن شدم فهمیده اما چیزی نگفت و سرانجام خودم آن اسکناس سبز مچاله‌ عرق کرده را به مادرم دادم. ما اجاره‌نشین بودیم و پنج‌تومان یعنی پنجاه رسال، اجاره‌ی دو ماه خانه بود.

عید شما مبارک در هر شرایطی، و صدسال به این سال‌ها، حتی دروغ. او که دلِ کودکی را شاد می‌کند، شکوه هستی را خریده است. از این معامله، پشیمان نمی‌شوید. حتی در حد یک حبه قند!

دیدگاه تان را بنویسید