چرا کنشگران اجتماعی «خود نمایی» می کنند؟
کد خبر: 17376
تحلیلی از دکتر ناصر فکوهی:

چرا کنشگران اجتماعی «خود نمایی» می کنند؟

با تلاش برای از میان بردن «خود نمایی » سروکار داریم، تلاشی که در واقع بیشتر از آنکه در معنای مبارزه با مفاهیمی چون «تظاهر» و «ریا» باشد، دغدغه آن را دارند که هویت ها را یکسان کرده و بدین ترتیب با رسیدن به ضعف هویت های فردی ، امکان «توده ای شدن» جوامع را فراهم کنند. در اینجا نیز مثل همیشه، فرایندهای تفاوت یابی و تنوع پذیری، البته در حد معقول و به شکلی که مفهوم جامعه پذیری را تهدید، نکنند، تنها راه های بهبود نسبی به حساب می آیند.

بیان فردا | مدرسه بیان| واژه «خود نمایی» در زبان فارسی، به سرعت ما را به سوی یک بار و پیش داوری ارزشی منفی می کشاند که با تعداد زیادی از واژگان ، مفاهیم و کنش های اجتماعی در جامعه کنونی مان و همچنین با پیشینه ای طولانی در تاریخ ادبی و حافظه گذشته مان خوانایی دارند. ابن گرایش لزوما ما را از دیدگاه های علمی که در این زمینه مطرح شده اند دور کرده و به اندیشه ای عامیانه در این حوزه که با کلماتی چون «تظاهر» ، «ریا» ، «دورویی» و غیره خود را بروز می دهد نزدیک می کند.

اما نگاه علمی به مفهوم خود نمایی را می توان در واژگان و مفاهیم دیگری جست و پیش از هر چیز در نیاز به «خود» بودن یا شاید لازم باشد بگوئیم اصولا نیاز به «بودن». در جهان کنونی یعنی در جهانی که پس از انقلاب صنعتی به وجود آمده، و پیش از آنکه انقلاب اطلاعاتی رویکردها، تعاریف و مفاهیم ما را به کلی به هم بریزد، «وجود» هر چه بیشتر و بیشتر در معنای «اجتماعی» آن (گزلشافت) و نه در معنای «جماعتی» آن (گماینشافت) مطرح است. به عبارت دیگر، برخلاف جهان پیش صنعتی که در آن «تعلق » به یک طایفه، قبیله، مذهب، ارباب و… مشخص می کرد که هر کس «کیست» و این تعلق لزوما و به ویژه در گروه های کوچک این جهان (روستا و شهرهای کوچک) نیازی به بروز بیرونی و مادی نداشت و از طریق روابط «چهره به چهره» تعین می یافت، در جهان مدرن، بسیاری از افراد و شاید بتوان گفت اکثریت آنها، برای آنکه بگویند «کیستند» و حتی در بسیاری موارد برای آنکه «بدانند» کیستند، نیاز به آن دارند که «نشان دهند» کیستند.

ایروین گافمن با نظریه صحنه پردازی خود، هانری لوفبور با نظریه زندگی روزمره، ژان بودریار با نظریه شبیه سازی، ژرژ بلاندیه با نظریه «نمایشی شدن» ، گی دوبور با نظریه «جامعه نمایش»، پیر بوردیو با نظریه «تمایز»، داوید لوبروتون و میشل مافزولی با نظریات خود درباره «بدن» و بسیاری دیگر از نظریه پردازان معاصر هر یک به نوعی تلاش کرده اند بر این مفهوم کلیدی تاکید کنند که انسان مدرن و هر جه بیشتر و به ناگزیر ، جهانشمول، چاره ای جز آ« ندارد که هویت خود را از طریق بروز آن در قالب هایی «نمایانده» شده و «بازنمایانده شده» به اثبات برساند و گاه حتی این «اثبات» باید برای خود او و نزدیک ترین کسانش نیز انجام بگیرد.

همین امر سبب می شود که انسان ناچار باشد به این وجود، موقعیتی مادی بدهد که در آن واحد «بدن» و شیوه بروز و بیان حرکتی و نمادین اجتماعی اش(از جمله در آرایش و پوشاک)، نظام زبان شناختی، و روابط رسانه ای، ارتباطاتی و مبادله ای اش را درگیر خود می کنند. بدنی ترتیب فرد دیگر لزوما به خود تعلق ندارد ، بلکه این خود است که باید از طریق یک نظام «نشانه شناختی – بازیایی» که اساسش تفاوت یا تمایز یا به یک عبارت دیگر «خود نمایی» است، وجود خود را اثبات کند.

این امر در جوامع هژمونیک کنونی منشائی بی پایان و عرصه ای گسترده برای مبارزه ای بی وقفه میان نیروهای سلسله مراتبی سلطه اجتماعی ( در قالب های سیاست و قدرت به طور عام) و فرد مجرد و فرد واحد یا گروه را می سازد. در نهایت هدف هر دو گروه آن است که کنترل فضای بازنمود و «خود نمایی» را به دست بگیرند. باز به همین دلیل است که میان گرایش توتالیتر در هر نوع آن (از نوعی چپ تا نوع راست) همواره اراده ای قدرتمند برای ایجاد «یکسان سازی» شکلی جامعه (در همه معنای این ولژه) وجود دارد و تفاوت و تنوع تنها شانس های گریز از یک نظامن توتالیتر به حساب می آید.

با وجود این، گرایش توتالیتر لزوما در نوع خشن و خام و در نهایت غیر کارای خود (نظیر توتالیتاریسم های قرن بیستمی) که تلاش می کردند با توسل شدید و صریح و بی پرده به یکسان ساطی بپردازند( مثال با وادار کردن مردم به پوشیدن یک اونیوفورم جزبی) خود را بروز نمی دهد. نوع خطرناک تر این گرایش، در نظام هایی بروز می کند که فرایندهای کنترل کالبدی را چنان درونی و خود کار می کنند که اصولا وجودشان انکار می شود، بنابراین به نظر می رسد که فرد در «آزادی» کامل به سر می برد و یا به حال خود«رها» شده است. نوع دیگر خطرناک این گرایش در جایی است که هژمونی های کنترل کالبدی، که پیوه های کاملا مدرن و ایدئولوژیک حاصل از تتجربه قرن بیستمی هستند، خود را در قالب اشکال به ظاهر «سنتی» پوشش می دهند و ما با اشکال جدید «بنیاد گرایی» سروکار داریم که استناد دائم آنها به «بنیاد» ها در حقیقت چیزی نیست جز شیوه ای برای بزک کردن ایدئولوژیک بودن شدید رویکردشان در کنترل فرایندهای خود نمایی.

در همه موارد ذکر شده، ما با تلاش برای از میان بردن «خود نمایی » سروکار داریم، تلاشی که در واقع بیشتر از آنکه در معنای مبارزه با مفاهیمی چون «تظاهر» و «ریا» باشد، دغدغه آن را دارند که هویت ها را یکسان کرده و بدین ترتیب با رسیدن به ضعف هویت های فردی ، امکان «توده ای شدن» جوامع را فراهم کنند. در اینجا نیز مثل همیشه، فرایندهای تفاوت یابی و تنوع پذیری، البته در حد معقول و به شکلی که مفهوم جامعه پذیری را تهدید، نکنند، تنها راه های بهبود نسبی به حساب می آیند.

بنابرین سرکوفت زدن به «خود نمایی» با بهانه های یه ظاهر اخلاقی یا اجتماعی و غیره، لزوما نمی تواند کنشی در راه ایجاد انسجام بیشتر در یک جامعه مفروض به حساب بیاید. از میان رفتن تمایز در یک جامعه بیشتر از هر چیزی به معنای فقر فرهنگی آن جامعه است که در نهایت نمی تواند به چیزی جز سست شدن پایه ها و ارکان هویتی عمومی آن جامعه بیانجامد. هویت های ضعیف فردی نه تنها هویت قوی جمعی به وجود نمی آورد، بلکه اصولا به بحران های هویتش منجر می شود که پایانی جز فروپاشی نظام های جامعه پذیری نیست..

 

دیدگاه تان را بنویسید