چرا بیعدالتی عظیمترین شر بشری است؟
بیعدالتی نسبت به انسانها واکنشهای روانشناختی خاصی را برمیانگیزد. این واکنشها عبارتند از خشم نسبت به مقصر، عصبانیت اخلاقی، تنفر، احساس بیهودگی و ...
بیان فردا | مدرسه بیان| نویسنده: کالین مکگین|ترجمهی جواد حیدری|
اول.بیعدالتی نسبت به انسانها واکنشهای روانشناختی خاصی را برمیانگیزد. این واکنشها عبارتند از خشم نسبت به مقصر، عصبانیت اخلاقی، تنفر، احساس بیهودگی، میل به انتقام، یأس و سرخوردگی، و دلمردگی عمومی.
این واکنشها میتوانند به کل زندگی شخص سرایت کنند و نیکزیستی او را برای همیشه ویران کنند. بیعدالتی میتواند دو نوع/شکل باشد: کیفری و توزیعی. میتوان فردی را بهخاطر کاری که انجام نداده بهصورت نامتناسبی و بدون طی تشریفات قضایی مقصر شناخت و مجازات کرد و یا بهخاطر کار خطایی که کرده ستایش کرد و پاداش داد یا میتوان فردی را قربانی توزیع نامنصفانهی خیرهایی کرد که نسبت به آنها یا بهصورت حق طبیعی یا قراردادی مستحق است. اگرچه هر دو نوع بیعدالتی موجب واکنشهای روانشناختی فوق میشود و هر دو میتوانند با شدت و حدت هرچه تمام چنین واکنشهایی را در انسانها برانگیزنند. شخصی که به نادرستی بهخاطر کاری مقصر شناخته میشود مخصوصاً جایی که مقصران اصلی به خود عدالت سوگیری یا بیتوجهی یا بیاعتنایی نشان میدهند، احتمال دارد حالتی از نگرانی و بیقراری و برآشفتگی شدید را ایجاد کند. شخص علاوه بر رفتار ناعادلانهای که با او شده است باید با احساس خشم و برآشفتگی و تنفر و غیره سروکله بزند. واضح است که رفتار ناعادلانه با یک فرد اوج تقصیر مسببان آن است و هرکسی که چنین بیعدالتی را مرتکب شده است باید پاسخگو و مسئول باشد، علیالخصوص اگر مقصر از صاحبمنصبان باشد. به همین دلیل است که ما از فساد در سیستم قضایی و فساد در سیستم دولتی (که باید توزیع عادلانه داشته باشند) بهدرستی ابراز تأسف میکنیم. نفرت از بیعدالتی هم ضروری است و هم اجتنابناپذیر.
من فکر نمیکنم که ما در مورد سایر جنایات علیه خودمان همین احساسات منفی را داشته باشیم. اگر کسی از شما دزدی کند یا شما را کتک بزند یا قولی را که به شما داده زیر پا بگذارد یا به شما دروغ بگوید، ممکن است ناراحت و خشمگین باشید، اما به همان میزان از حالات روانی بیعدالتی را تجربه نمیکنید. واکنش به بیعدالتی خود به تنهایی یک مقولهی مجزا است و نمیشود به آن اهمیت نداد. تأثیر روانی آن عمیقتر و پایدارتر است. این تأثیر روانی موجب احساس بیمعنایی، بیاعتمادی عمیق، و انزوای شخصی میشود. این تأثیر زمانی واقعاً عمیقتر میشود که بیعدالتی مکرر و سیستماتیک باشد— اگر این بیعدالتی در طی زمان در بسیاری از اعمال ناعادلانه (مثل تبعیض نژادی، دینی، قومی، بهویژه در قوانین کیفری و توزیع خیرهای اجتماعی، که نمونههای بارز آن هستند) تداوم یابد، بسیار بد است که یک فرد بیگناه را یک بار مقصر بدانیم و مجازات کنیم یا بهصورت ناعادلانه از خیرهای اجتماعی محروم کنیم، اما استمرار این بیعدالتی بهصورت تصاعدی بدتر است، به خصوص زمانی که فرصتهایی برای جبران عادلانه بهوجود آید. در اینصورت قربانی بیعدالتی مستعد این احساس است که سیستم علیه اوست، بیعدالتی بر سر او آوار شده است، و زندگی در چنین شرایطی ارزش زیستن ندارد. گاهی خودکشی میتواند تنها راه فرار از بیعدالتی سیستماتیک باشد. اگر فردی را به این سمت سوق بدهیم یکی از وحشتناکترین کارها را در حق او انجام دادهایم— بسیار متفاوت از روند عادی جنایات و اعمال ناشایست. در حالی که میتوان کسی را بهخاطر دزدی، دروغگویی، کتک زدن و غیره بخشید، اما بسیار دشوار است یا شاید غیرممکن است که کسی را بهخاطر بیعدالتی آشکار و مکرر ببخشیم. احساس بیعدالتی روابط شخصی بین افراد را از بین میبرد. شما نمیتوانید با کسی که با شما ناعادلانه رفتار کرده یا رفتار ناعادلانه را به نحوی توجیه میکند دوست بمانید و همچنین نمیتوانید مِنْ بعد به او احترام بگذارید. به نظر من این نکات بدیهی هستند، اگرچه ممکن است پذیرفتن آنها دردناک باشد.
دوم. یکی از پیامدهای کمتر آشکار بیعدالتی این است که تقریباً غیرممکن است که با فردی که در حق شما ظلم کرده است رفتار عادلانه داشته باشید. شما احساس میکنید کسی که بهصورت ناعادلانه شما را آزار داده است حق رفتار عادلانه از سوی شما را به مسلخ برده است. در اینجا بیعدالتی با سایر جنایات متفاوت است: شما احساس نمیکنید که وقتی فریب میخورید، مال باخته میشوید یا کتک میخورید، انجام این کارها در حق آن شخص موجه است. اما شما احساس میکنید که بیعدالتی در عوض بیعدالتی را توجیه میکند: «چرا باید با تو عادل باشم در حالی که تو به من ظلم کردی؟» آیا این فقط ضعف روانشناختی است یا چیزی عمیقتر است— چیزی نظریتر؟ آیا این فقط «ضربه زدن» است یا چیزی در مورد ماهیت بیعدالتی منعکس میکند؟ درست است، ممکن است بتوانید احساس (صحیح) بیعدالتی خود را کنار بگذارید و با ستمگر عادلانه رفتار کنید. اما شما احساس میکنید که این کار نیاز به تلاشی خاص و تقریباً فوق بشری دارد— گویی که شخص، دیگر مستحق رفتار عادلانه از سوی شما نیست. حق آنها برای رفتار عادلانه از جانب شما با ظلم آشکار خود آنها نسبت به شما تضعیف شده است. به همین دلیل است که آنها باید توسط کسی غیر از شخصی که به او ظلم شده است مورد داوری قرار بگیرند— توسط یک قاضی بیطرف: چون بهسادگی نمیتوان از قربانیِ بیعدالتی انتظار داشت که با آنها عادلانه رفتار کند. هرکسی حق دارد که ما با او عادلانه رفتار کنیم، اما نه وقتی که با من رفتار ناعادلانه کرده باشد. پس باید شخص دیگری را برای خدمت به آرمان عدالت به کار گرفت، بنابراین عدالت گروههای خودسر وجود ندارد. هیچ کس را نمیتوان در چنگال کسانی رها کرد که با آنها ناعادلانه رفتار کرده است. اما مالباخته، مثلاً، احتمالاً از سارق دزدی نمیکند، یا این کار را از نظر اخلاقی مجاز نمیداند. با این حال، رفتار ناعادلانه توهین به خود اخلاق است- رد مطالبات اخلاقی- و ما احساس میکنیم که چنین مباشرانی مستحق محکومیت ویژه هستند. قاضی فاسد بدتر از مجرم گناهکار است، زیرا قاضی متهم است و نقش تعیینکننده عدالت را میپذیرد. زندانی کردن ناعادلانهی یک شخص نهایت جنایت است. و از فرد زندانی انتظار نمیرود که با قاضی ظالم خود با ملایمت یا حتی عادلانه برخورد کند. بنابراین بیعدالتی بذر بیعدالتی در قربانی میکارد، حتی اگر او بخواهد از آن بیعدالتی فراتر برود.
سوم. اما بیعدالتی پیامد دیگری نیز دارد که نگرانکنندهتر است: تمایل به عمومیت بخشیدن به بیعدالتی. اگر شخصی قربانی بیعدالتی شده باشد، بهویژه اگر تکراری، سیستماتیک و بدون احساس پشیمانی باشد، در این صورت شخص مذکور مستعد آن است که عدالت را بهعنوان یک قاعده کلی رفتار کنار بگذارد. قربانی فکر میکند: «با من ناعادلانه رفتار شده است، پس چرا باید با دیگران عادلانه رفتار کنم؟» در مقابل، قربانی دزدی فکر نمیکند: «از من دزدی شده است، پس چرا نباید از دیگران دزدی کنم؟» کاملاً مشخص نیست که چرا باید این عدمتقارن وجود داشته باشد، اما به نظر میرسد وجود دارد و ریشهدار است. ممکن است با این احساس کلی سروکار داشته باشیم که بیعدالتی خود رد و انکار اخلاق است، نه صرفاً نقض آن. ما در مورد مأمور بسیار ظالم میگوییم که او «درست را از نادرست نمیشناسد»، اما معمولاً چنین حرفی را دربارهی سایر آدمهای شرور نمیگوییم. ما بیعدالتی را یک شکست و نقطهضعف اخلاقی عمیقتر میدانیم— و به درستی هم چنین است. بیعدالتی اخلاق را کاملاً زیر سؤال میبرد، بنابراین، با فردی که ناعادلانه رفتار میشود، کمتر در قید و بند اخلاق است. و من فکر میکنم اینجاست که شر خاص بیعدالتی خود را نشان میدهد— چیزی که آن را از سایر جنایات و شرها متمایز میکند: چرخهای از بیعدالتی را ایجاد میکند. فرض کنید A نسبت به B ناعادلانه رفتار میکند و B واکنش روانشناختی را که توضیح دادم نشان میدهد. آنگاه B مستعد بیانصافی نسبت به C خواهد بود، حتی وقتی که C به B ظلم نکرده باشد. اما وقتی که C قربانی بیعدالتی میشود، C به نوبهی خود مستعد بیعدالتی نسبت به D خواهد بود؛ و غیره. یک عمل ناعادلانه (یا مجموعهای از اعمال علیه یک شخص خاص) چرخهای از اعمال ناعادلانه ایجاد میکند که همه به واسطهی واکنش روانشناختی من (که توصیف کردم) انجام میشود. دزدی، دروغگویی و غیره اینطور عمل نمیکند. بیعدالتی این قدرت را دارد که خود را در میان افراد جامعه تکثیر کند، مانند یک بیماری مسری که از فردی به فرد دیگر سرایت پیدا میکند. به این ترتیب، افراد سابقاً عادل، با رفتار ناعادلانه با خود، به افراد ظالم تبدیل میشوند- همهی اینها به این دلیل است که در ابتدای این چرخه با یک فرد بیگناه رفتار ظالمانه شده بود. بنابراین بیعدالتی باعث بیعدالتی میشود، در حالی که دزدی باعث دزدی نمیشود. البته، اگر احساس شود که دزدی (یا جنایت دیگر) بیعدالتی را در پی دارد، دزدی همان نوع چرخه را ایجاد میکند. اگر یک مرد ثروتمند از شما دزدی کند، احساس بیعدالتی میکنید که در مورد یک دزد فقیر این احساس وجود ندارد- اگرچه ممکن است همچنان از عملکرد دزد فقیر ابراز تأسف کنید. ما از دزد بهعنوان دزد متنفر نیستیم، آن گونه که از فرد ناعادل متنفریم و او را از نظر اخلاقی ورشکسته میدانیم. آیا چیزی بدتر از یک «قاضی اعدام» وجود دارد که آشکارا شواهد را نادیده میگیرد و از سیاستهای نژادپرستانه پیروی میکند؟ از قاضیای که افراد بیگناه را به دلیل پورسانت سازندگان صندلیهای برقی به اعدام محکوم میکند یا به این دلیل که میخواهد به دلایل سیاسی «خشن» به نظر برسد، به اعدام محکوم میکند، چطور؟
چرخهی بیعدالتی منشعب و تکثیر میشود. این چرخه میتواند در کل جمعیت پخش شود و نیز میتواند به نسلهای بعدی منتقل شود و ممکن است با یک عمل ناعادلانهی جداگانه شروع شود. چرخهی بیعدالتی بهویژه در مورد کودکان خطرناک است. اگر به پدر و مادر ظلم شده باشد، آنان مستعد ستم کردن به فرزندان خود خواهند بود. اما کودکان بیعدالتی را با شدت و حدت بیشتری تجربه خواهند کرد، بدون اینکه امکان رها شدن از آن وجود داشته باشد. این ظلم روی کل جهانبینی آنها تأثیر خواهد گذاشت: به این عالم بهمثابه مکانی ذاتاً ناعادلانه نگاه خواهند کرد که عدالت در آن بیمعنی و بیهوده است. و به این ترتیب بیعدالتی به نسلهای بعد منتقل میشود. چقدر عمل ناعادلانه در جهان با وجود یکی از این چرخهها تبیین میشود؟ در اینجا باید بین محرک چرخه و پیوند چرخه تمایز قائل شویم. اگر «الف» خودش قربانی هیچ بیعدالتیای نباشد، و در عین حال، مثلاً، به دلایل منافع شخصی یا مصلحت سیاسی ناعادلانه رفتار کند، «الف» یک محرک است– او چرخه را به حرکت در میآورد. چنین فردی تقصیری بسیار بیشتر از کسی دارد که تنها حلقهی کوچکی در این چرخه است که توسط شخص دیگری تحریک شده است- این حلقه صرفاً بیعدالتی را به ارث میبرد بدون اینکه از ابتدا آن را ایجاد کند. پیوند میان قربانی بیعدالتی و نیز مقصر مهم است، و او مقصر است چون (یا تا حدی چون) قربانی است. با این حال، محرک موجب یک چرخهی بالقوه بیپایان از بیعدالتی میشود: نه فقط اقدام ناعادلانه اولیه، بلکه همه پیامدهای فرعی آن. این محرک موجب بیماری میشود، نه اینکه صرفاً یکی از ناقلان آن باشد.
بنابراین، شر بیعدالتی بسیار بیشتر از شر دیگر اعمال غیراخلاقی است، نه فقط به دلیل شر ذاتی آن (اگرچه این قابل توجه است)، بلکه به دلیل تمایل آن به رشد و گسترش. میتوانید ببینید که چگونه بیعدالتی میتواند کل جمعیت و همچنین نسلهای بعدی را آلوده کند. بیعدالتی شایستهی عنوان «گناه نخستین» است: گناهی است که موجب گناهان دیگر میشود. کسانی که به این گناه مرتکب میشوند، بهویژه محرکان، مستحق محکومیت ویژه و تحقیر ویژه هستند. البته همه باید از بار سنگین عدالت آگاه باشند و از هر وسیله ممکن برای اطمینان از اجرای عدالت استفاده کنند. تمام اعمال ناعادلانه باید بهطور کامل و سریع اصلاح شود. استرداد باید اجباری باشد. اصلاً هیچ بهانهای برای بیعدالتی وجود ندارد. بیعدالتی را نباید تحمل کرد یا توجیه کرد، بلکه باید آن را بهشدت مجازات کرد (نه لزوماً توسط قانون، بلکه با سرزنش و نکوهش شدید اجتماعی). شرم ناشی از بیعدالتی باید منحصر به فرد و بارز باشد. هیچکس نباید چشماش را بر آن ببندد.
برای جلوگیری از شکلگیری زنجیرههای بیعدالتی چه باید کرد؟ بدیهی است که نباید آنها را تحریک کرد: اما اگر برخی اصرار دارند که محرک بیعدالتی باشند، چه کنیم؟ خیلی خوب است که مردم را تشویق کنیم که همان «اشتباهات» کسانی را مرتکب نشوند که با آنها ناعادلانه رفتار کردهاند. اما ممکن است این توصیهی چندان مؤثری برای آن کسی نباشد که به دلیل بیعدالتیهایی که در حق او انجام شده، تلخ و بدبین شده است. اگر آنها بهطور سیستماتیک مورد سوء استفاده قرار گرفته باشند، نمیتوانید انتظار داشته باشید که مردم مقدس باشند. کسی که آگاهانه و بدبینانه بهخاطر قتلی که مرتکب نشده به زندان فرستاده شده است، احتمالاً دنیا را با مهربانی نمیبیند. کسی که چیزی جز بیعدالتی نمیشناسد، بعید است که با دیگران عادلانه رفتار کند. آنچه ضروری است، حمایت قاطع عمومی از عدالت، بالاتر از همه ارزشهای دیگر، و عدم تحمل بیعدالتی است- مردم باید بر اساس ظرفیتشان برای عدالت، پاداش و مجازات شوند. هیچکس نباید در مقام قضایی قرار گیرد که ناعادلانه عمل کرده است. همچنین لازم است که اجرای عدالت دیده شود، نه صرفاً اجرا شود: عدالت باید مورد تجلیل قرار گیرد و به رسمیت شناخته شود. ظلم به نوبهی خود باید بهخاطر آنچه هست مورد تنفر قرار بگیرد. کلمهی «انصاف» باید بر زبان همگان جاری باشد.
فایدهگرایی در اینجا پاسخهای زیادی برای گفتن دارد: ستایش و سرزنش اخلاقی را از عدالت به پیامدها تغییر میدهد، به طوری که یک فرد ناعادل همیشه میتواند ادعا کند که او فقط در تلاش برای به حداکثر رساندن خیر بوده است: این بهعنوان هدف نهایی اخلاق در نظر گرفته میشود. بنابراین یک عمل ناعادلانه با این ادعا که احتمالاً منجر به شادکامی بیشتر خواهد شد توجیه میشود. این یک طرز فکر موذیانه است که تقریباً به فساد منجر میشود و به هر حال تأثیرات گستردهی بیعدالتی را نادیده میگیرد و از این رو حتی بر اساس ادلهی فایدهگرایانه قابلدفاع نیست. انصاف چیزی است که اهمیت دارد، نه انتظار شادکامی عمومی. اگر مردم احساس کنند که با آنها منصفانه رفتار نمیشود، شاید دقیقاً به این دلیل که با آنها رفتار نشده است، در این صورت همهچیز از درون به بیرون خواهد پوسید. اثرات روانی بیعدالتی، و چرخهی بیعدالتی ناشی از آن، چنان مخرب است که هرگز نباید اجازه داد که بیعدالتی پابرجا بماند. بیعدالتی بدترین نقطهضعف اخلاقی است.
منبع : مشق تو
انتهای پیام
دیدگاه تان را بنویسید