رنجبری بر شانه
بنفشه سامگیس، روزنامهنگار اجتماعی که مدتی است دبیری گروه اجتماعی روزنامه اعتماد را بر عهده دارد، روایتی خواندی از کولبران و رنجهایشان تهیه کرده است.
بیان فردا| فقط «سيروان» را صدا ميزنند. هر كولبري از صخرههاي «سياه كوه» و «لكلك» و «دولان» و «قاعد مست» و «نوري» و «كشتارگاه» پرت شود، تير بخورد، يخ بزند، بميرد، كاسبكارها، كولبرها، مردم «بيتوش»، فقط «سيروان» را صدا ميزنند. سيروان تا امروز، 23 جنازه كولبر به كول كشيده و 35 كولبر مجروح را به بيمارستان «سردشت»؛ دو كيلومتر دورتر از «سياه كوه» رسانده. سيروان، كولبر است؛ 32 ساله، پدر نهال 5 ساله و نسيم 10 ساله، ساكن روستاي «بيتوش»؛ روستايي از كنارههاي «سردشت». سيروان از 20 سالگي كولبري كرده.
بارهاي 40 كيلويي و 50 كيلويي به شانهها بسته و از «سره شيو» (روستاي بارانداز كولبري در اقليم كردستان) سراشيب و سربالاي قلهها و صخرههاي پشت سر سياه كوه را، بالا رفته و پايين دويده و همه اينها، به خاطر 100 هزار تومان، به خاطر 500 هزار تومان. همه اينها، به خاطر اينكه در سردشت و روستاهايش و تا كيلومترها دورتر، هيچ شغلي نيست. سيروان، وقتي جنازه و تن نيمه جان كولبرها را، مثل يك گوني بار 70 كيلويي و 50 كيلويي، روي كول مياندازد و از سراشيبي قلههاي سايه انداخته بر سر بيتوش پايين ميآيد، به اين فكر ميكند كه مرگ و زخم و رنج، خاصيت كولبري است؛ مرگ و زخم و رنج، پشت و روي سكه كولبري است.
سيروان، پايين سياه كوه كه ميرسد، با بيسيم اعلام ميكند: «احمد مرد، شاهين تير خورد، عثمان يخ زد، حميد سكته كرد...»
سيروان هر بار قبل از اينكه بيسيمش را روشن كند، فكر ميكند كه نان كولبري، چه بيمقدار است؛ ري نميكند، بركت ندارد، نميماند، آب ميشود در لحظه و سير هم نميكند. سيروان، بعد از به كول كشيدن جنازه و تن مجروح 58 كولبر، فكر ميكند كه كولبر؛ يكي مثل خود او، انساني است كه پاي دندان شكنترين نان دنيا، جان ميدهد چون غير از اين، نان ديگري براي سير شدن ندارد.
پايان جاده اروميه؛ آغاز «سردشت». چشمانداز سمت چپ، سيراب است از گندمزار. جاده كه قوسي ميخورد و شيب زمين، پشت چرخهاي ماشين جا ميماند، ميروي تا به «سردشت» برسي. سرِ دشت است؛ بالاي بالا. روستاهايش؛ بالاتر. كوههايش؛ خيلي بالاتر. كولبرها، هزاران مرد از پيرانشهر و اشنويه و مهاباد و بوكان و سردشت، چند بار در هفته، چند بار در ماه، خودشان را ميرسانند تا پاي «سياه كوه»، در خانهاي كاهگلي، در قلب آخرين روستا پشت نوار جغرافيايي «مرز»، پناه ميگيرند و انتظار ميكشند تا زمين و آسمان، در شب غرق شود. وقتي ديگر هيچ صدايي نبود جز زوزهاي دوردست، در سكوت، ملتهب از ترس، راهي «مرز» ميشوند. نان، پشت مرز است؛ نان ممنوع.
سيروان، كولبرا چند ساعت بايد راه برن تا به روستاي عراق برسن؛ اون روستايي كه بار هست؟
«رفت و برگشت، 11 ساعت، 12 ساعت طول ميكشه. اگه مامور كمين نذاره و اگه برف و يخ نباشه و از كوه پرت نشن و گرگ بهشون نزنه، 5 ساعت راه ميرن كه به روستاي سره شيو عراق برسن. اونجا، بار رو كه به كولشون بستن، 6 ساعت، 7 ساعت راه ميان كه به بيتوش برسن.»
همه ميگن كولبراي سردشت قاچاقچي هستن. چه باري به كولشون ميبندن سيروان؟
«بادام زميني، گردو، كفش، بعضي وقتا هم سيگار.»
قرعه ثروت، هيچوقت به نام «سردشت» و روستاهايش نيفتاد. شهر، سرِ دشت نشسته و روي نقطه چين مرز، با سرنوشتي مثل تمام شهرها و روستاهاي مرزي ايران. معيشت مردمش، وابسته پيلهوري است. از قديم اينطور بود، هنوز هم. قبل از تير 1366، قبل از آن ظهر جهنمي كه با دستور صدام، «سولفور موستارد» بر سر «سردشت» باريد هم، مردم «سردشت» مرزنشيناني بودند كه با تهاتر آنچه داشتند و آنچه همسايه داشت، روزگار سپري ميكردند. آوار «سولفور موستارد» بر «سرِ دشت»، مثل نفريني ابدي، هيچوقت باطل نشد و مفاصل نازك شهرِ پا گرفته روي دامن «سياه كوه»، شكست و هيچوقت جوش نخورد. قبل از بمباران، اقتصاد كوچك شهر، همان داد و ستد كاشت و برداشت، چراغ همه خانهها را، به مساوات، روشن نگه ميداشت. بعد از بمباران، سينههاي زخمي و تاولهاي آبدار و مردمكهايي با هاله آبي، درد مشترك مردمي بود كه رگه طلايي گذران معيشت را از دست داده بودند؛ آب و خاك سردشت، آلوده به سم بود، محصولات باغي شهر؛ كيلو كيلو انگور و بادام و گندم، وسط تنها ميدان شهر جمع شد و فروش نرفت و چشمهاي خيس اين مردم، از غصه تماشاي اين همه گنديدن و پوسيدن، خيستر شد و ديگر، روز و شبي، مثل قبل نبود
و سفرهاي، رنگين نبود و خندهها، پوك بود و هنوز هم، مادران سردشت، پاي گهواره كودكشان ميخوانند كه «يكي بود، يكي نبود، زير گنبد كبود، شهري بود كه غم نداشت .......»
شب كه ميرسد؛ شب كولبري، گاهي تا 100 نفر هم ميشود ديد كه مثل نواري باريك، روي يال «سياه كوه» ميلغزند. «سره شيو» مقصد است؛ روستايي پشت مرز؛ بعد از 6 قله. روي تپه مشرف به سياه كوه كه بايستي، تا دوردست پيداست؛ اين وقت سال؛ سه ساعت بعد از ظهر، سياه كوه؛ «كه نه كه ره ش»، با آن هيبت سياهتر از همه، سفيدپوش است و 5 قله دورتر؛ لكلك و دولان و قاعد مست و نوري و كشتارگاه، سر در مه فرو بردهاند. قلهها، انگار قلعه ديو؛ مهيب و با شكوه. بين اينها، «لكلك» از همه زيباتر است. قله لكلك، مثل 7 و 8 است؛ همين شكل بصري دو عدد 7 و 8 . و «لكلك» از همه مرگبارتر است. اغلب كولبرها، پايين پاي «لكلك» جان ميدهند.
«سره شيو، بار رو ريختن كف روستا؛ 20 كيلو، 40 كيلو، 50 كيلو، 70 كيلو. همه، پلاستيك پيچ. مزد بار رو ميپرسيم. معمولا، مزد هر كيلو بار، 10 هزار تومنه. بيشتر از 50 كيلو نميتونيم به كولمون ببنديم. راه صخره اس، دره اس. سربالا، سرازير. بچه 17 ساله، مرد 50 ساله، اينا كه بيشتر از 25 كيلو هم نميتونن به كول ببندن.»
بستههاي پلاستيك پيچ شده، با طنابهاي ضخيم، ميچسبد به ستون فقراتشان، جزيي از تنشان ميشود. گره بندها كه محكم شد، مثل نواري باريك و بيانتها، روي يال قلهها ميلغزند و....... اين قصه هنوز به آخر نرسيده .....
سيروان، چند كولبر به كول كشيدي؟
«58 نفر. 23 نفرشون مرده بودن.»
چطور با خبر ميشي كه يه كولبر زخمي شده يا مرده؟
«اگه مامور بهشون تير بزنه، با بيسيم به ما خبر ميده كه بريم بياريمشون. اگه از كوه پرت شده باشن، اگه يخ زده باشن، اگه غذاي گرگ شده باشن، كولبرا با بيسيم خبر ميدن كه يه كولبر مرده.»
اولين كولبري كه به كولت بستي كي بود؟
«نمينشناختمش. اهل بوكان بود. 10 سال قبل. هنوز بيسيم نبود. كولبرا دهن به دهن به هم رسوندن كه يه كولبر توي كوه مرده. منم شنيدم. از كولبري برميگشتيم. هنوز به بيتوش نرسيده بوديم كه شنيدم. كولم رو به يكي سپردم، همون مسير رو دوباره برگشتم. به كولم بستمش، آوردم تا بيتوش.»
از اون به بعد، هر كي زخمي شد، هر كي مرد، تو رو خبر ميكردن؟
«آره ديگه. يا اينكه همراه هم بوديم كه جلوي چشمم كشته ميشد، زخمي ميشد. منم به كول ميبستمش. 58 تا كولبر به كولم بستم، 23 تاشون مرده بودن، تير خورده بودن، از كوه پرت شده بودن. از اونايي كه زخمي بودن، 14 نفرشون قطع نخاع شدن. هنوز زندهان، ولي ديگه نميتونن راه برن.»
فرق اينكه بادوم و گردو و سيگار به كولت ببندي، با اينكه يه آدم، يه جنازه، يه مجروح به كولت ببندي، چيه سيروان؟
«خيلي سخته. اصلا نميتوني اين حس رو تعريف كني. وزن اين آدم كه روي كولته، با وزن هيچ كولي قابل مقايسه نيست. از كول (بار) سنگين تره. تو فكر ميكني اين آدمي كه روي كولته، با هزار آرزو رفته براي كولبري. ولي ميدوني؟ هر جنازهاي كه به كول كشيدم، هر مجروحي كه به كول كشيدم، پشيمونم نكرد كه چرا كولبرم. نترسيدم كه كولبرم. ميدونستم كه بازم جنازه كولبر روي كولم مياد، ميدونستم كه بازم كولبر مجروح روي كولم مياد. چون ميدونم كه ما مجبوريم. حتي اگه بترسيم هم مجبوريم بريم كولبري. حتي اون موقع كه همه دلم پر شده از يه حس بد، از اينكه يه جنازه روي كولمه، حتي وقتي ميرسم بيتوش، جنازه شو ميندازم پايين و ميفرستم براي خانوادهاش، پشيمون نيستم كه كولبرم. ميدونم كه دوباره ميرم كولبري، دوباره ميريم كولبري، چون مجبورم، مجبوريم .....»
كمي مانده به ظهر ، پشت آبشار «شلماش»؛ پايين دامن سياه كوه، وقتي كولبرها به خانه برميگردند، وقتي تا «بيتوش» كمتر از 500 قدم مانده، سيروان شروع ميكند به خواندن
«آخ از دست اين زندگي / از زندگي با بيچارگي / لعنت به كسي كه كشف كرد كولبري / زندگي ما چرا اينطوري /عادت كرديم به خاك بر سري /عادت كرديم به دربه دري /عادت كرديم به دست به سري /اي خدا /اي خداي آسماني / خودت بهتر ميداني / بر هر چيزي ميتواني / تو پادشاه زمين و آسماني / دردي بر دل دارم از اولين روز زندگاني / كولبري سادهام در اين دنياي فاني / رحمي كناي خدا / ما را محصور بدار از درد و بلاي ناگهاني / كولي بر پشت دارم در اين راه كوهستاني / نزن برادرم / آمدهام ببرم با خود ناني/ بچه كوچكم چشم انتظاره/ دوباره ميخواهم بوسش كنم پيشاني......»
و اين ترانه جادههاي انتظار است؛ ترانه رنج كه سالها و قرنها بر زبان هزار مثل آنها جاري شد؛ بر زبان سياهان برده، بر زبان دختركان قاليباف، بر زبان زنان شالي كار، بر زبان مردان ماهيگير...... ترانه رنج، اين مهيبتر از هيبت رنج ....
سيروان، مرگ براي كولبر عادي ميشه؟
«اونايي كه ما رو ميزنن، ميخوان بهمون بگن كه مرگ عادي ميشه. ولي عادي نميشه. آزار ميكشيم، غصه ميخوريم، ميسوزيم، اوني كه مرد، يه انسان بود، بچه داشت، آرزو داشت. كي دوست داره بره كولبري؟ كي دوست داره بميره؟ ما، تمام اون ساعت شب، وقتي توي اون تاريكي، كوه به كوه رد ميشيم تا به بار برسيم، سكوته. سكوت محض. فقط صداي پاهامون رو ميشنويم. فقط دعا ميخونيم كه زنده برسيم. وقتي بار رو به كولمون ميبنديم، كوه به كوه كه رد ميشيم تا به بيتوش برسيم، بازم سكوته. فقط دعا ميخونيم كه زنده برسيم. نه .... مرگ، عادي نميشه. ما دوست نداريم كشته بشيم. ولي كار ديگهاي از دستمون بر نمياد.»
وقتي به سيروان خبر ميدهند يك كولبر كشته شد، يك كولبر زخمي شد، سيروان، طنابش را برميدارد؛ طنابي بلندتر از طناب كولبري. براي سيروان، بستن آدم روي كول، با بستن يك بار پلاستيك پيچ 70 كيلويي روي كول، فرق زيادي ندارد...... كار، وقتي سخت ميشود كه كولبر، از كوه پرت شده، تير مرزباني، به سر و شكمش خورده و مغز و رودههايش بيرون ريخته، دست و پا و كمرش شكسته .... وقتي با بيسيم خبر دادند كه حسام از كوه پرت شده، سيروان وقتي رسيد بالاي سر حسام، حسام، تمام كرده بود. سيروان، تنها بود، سيروان بود و يك طناب بلند. حسام، سر نداشت. سرش تركيده بود. سيروان برگشت و از روستا كمك آورد كه جنازه را پتوپيچ كنند و مثل تنه بريده درخت، روي شيب كوه سُر بدهند .....
«گاهي وقت هم كسي خبر نميده. وقتي چند روز ميگذره و كولبر تلفنش رو جواب نميده، وقتي از بيسيمش هيچ صدايي نمياد، ميفهمي كه ديگه زنده نيست. چند سال قبل، از سردشت به من تلفن زدن و گفتن يه كولبر، چند روزه كه برنگشته. زمستون بود. از همون مسيري كه همه برگشته بودن رفتم، وسطاي مسير، يه بيراهه بود. از اون بيراهه رفتم. پيداش كردم. از سرما يخ زده بود. خشك شده بود. شده بود قد يه بچه. 5 ساعت قبل از اينكه بهش برسم مرده بود. گريهام گرفت، واسه بدبختيش. انداختمش روي كولم. عين همون كولي كه ميريم برميداريم. روي كولم بود و از كوه مياومدم پايين و همينطور گريه ميكردم. چرا آدما بايد به خاطر اين زندگي كشته بشن؟ اون مرد ميتونست يه زندگي خيلي خوب داشته باشه، زندگي خوبي كه حق هر انسانيه. چرا بايد توي راه كولبري كشته بشه؟»
سيروان، خانوادههاي زيادي در روستاهاي سردشت و بانه و مريوان و پاوه و پيرانشهر و اشنويه ميشناسد كه نانآوري ندارند؛ مردان خانواده، كولبر بودهاند، كشته شده اند؛ با گلوله مرزباني، خشكيدن در كولاك، سقوط از صخره، مرگ زير برف..... امروز، سيروان به سردشت كه ميرود، به پيرانشهر و اشنويه و مهاباد كه ميرود، سراغ از مرداني ميگيرد كه تا چند سال قبل، كولبر بودند، همراه سيروان، يال سياه كوه را بالا ميدويدند به اميد 500 هزار تومان. وقتي از كوه پرت شدند، وقتي گلوله به شانه و كمرشان خورد، سيروان، تنشان را به كول بست و تا «بيتوش» آورد. وقتي آخرين گره طناب را دور مچ دستهايش و مچ دستهايشان محكم ميكرد، روزهاي تارشان را ميديد، روزهاي از كار افتادگي، روزهاي فلج بودن، روزهاي پوسيدن و چشم انتظاري براي مرگ .....
«يه طناب داريم كه به كولمون ميبنديم، يه چوب دستي داريم و يه چاقو كه اگه خطري بود، طناب كول رو پاره كنيم و فرار كنيم. زمستون، نميتونيم لباس گرم بپوشيم چون بدنمون سنگين ميشه و با اون وزن كول، راه رفتن سخته. چه صبح راهي بشيم يا شب، هر وقت از خونه ميريم، اينطور فكر ميكنيم كه ديگه برنمي گرديم. »
از روزي كه بازارچههاي مرزي «اشكان» و «باشماق» تعطيل شد، دفترچههاي 100 برگي كولبري دهها مرد مرزنشين از 120 روستاي مناطق «آلان»، «سردشت» و «قاسم رش»، از آن تركههاي نازك درخت بلوط كه ميسوخت و خاكستر ميشد تا تنور نان روشن بماند، بيخاصيتتر شد.
«وقتي بازارچهها كار ميكردن، ميتونستي هفتهاي دو روز با اسب بري پشت مرز و 200 كيلو بار بياري كف بازارچه خالي كني. گردو و بادوم ميآورديم. كرايه بار 50 هزار تومن بود. 200 كيلو گردو و بادوم توي بازارچه خالي ميكردي و 50 تومن ميگرفتي. اگه كسي دفترچه نداشت، يا بايد توي همون كرايه 50 تومني شريك ميشد، يا بايد قاچاق ميرفت. بازارچهها كه تعطيل شد. همه بيكار شدن. حالا همه ميرن قاچاق. اينجا ديگه هيچ شغلي نيست. مرد سردشت، يا بايد بره حمالي، يا بايد بره كارگري. ولي باور كن كه امروز با مزد كارگري و حمالي هم نميشه زندگي كرد. مزد كارگري و حمالي، شكم بچههامونو سير نميكنه. وقتي بچهات گرسنه است، نه به مين فكر ميكني، نه به يخ زدن توي كولاك، نه به پرت شدن از كوه، فقط به اين فكر ميكني كه اين بچه بايد سير بشه. همهاش به خاطر نونه. ما بايد بريم كولبري كه زنده بمونيم.»
چه تناقضي هست در سرشت كولبري؛ كولبري كه نميداند زنده از كولبري برميگردد، ميرود كولبري كه زنده بماند. سيروان، كيلومترها از من دور بود ولي داغي استيصال از خستگي كولبري، از خلل و فرج واژهها، از بيتوش تا تهران ميرسيد.
سيروان ميگفت بچه 15 ساله هم ميرود كولبري، ميگفت جنازه كولبر 17 ساله هم به كول گرفته. سيروان ميگفت پسرهاي سردشت و روستاهايش، اگر كولبر نشوند، ميروند براي كارگري. كامران معلم همين بچههاست؛ پسرهاي 12 ساله و 13 ساله و 17 سالهاي كه نيمه نوجواني، كولبر ميشوند. كامران، شاگرد دبستان بود و هنوز قدش به يال اسب نميرسيد كه افسار اسب در دست ميگرفت و تا روستاهاي پشت مرز ميرفت براي كولبري. خرج تحصيل شاگردان مدرسه اينطور جور ميشد؛ صبح تابستان، صفي دراز از پسركان دبستاني، افسار اسب و قاطر در دست، در جاده مالروي مرزي ميرفتند و ترانههاي كُردي ميخواندند.
كامران، امروز كه معلم مدرسه «بيتوش» است، در روستا كه سر ميگرداند، قصههاي كودكي مثل جريان بيتوقف رودخانه پيش چشمش جاري ميشود؛ مرداني كه امروز، كاسب و جوشكار و بنا و راننده شدهاند، اگر سر يك سفره بنشينند، كامشان با كلام مشترك، تر ميشود؛ فقر موروثي كه مثل ترانهاي كهن، دهان به دهان نقل ميشد و نمود عيني زمزمهاش، همان قطار مردان كوچك در جادههاي مالروي مرز بود كه ناخواسته، سهمي از نان خانه بر دوش ميكشيدند.
«من يك معلم هستم / 25 سال دارم / ليسانس آموزش ابتدايي دارم / به كودكان 12 تا 15 ساله درس ميدهم / تعداد زيادي از شاگردان من، كولبر هستند / دانشآموزان من، هم كولبري ميكنند و هم درس ميخوانند / هر سال كه مدرسهها باز ميشود، نگرانم كه چند صندلي از كلاسم ممكن است خالي بماند؛ صندلي شاگردانم كه در مسير كولبري، يا ميميرند يا عليل ميشوند / خودم هم قبل از اينكه معلم بشوم، كولبر بودم / روستاي ما، 5 كيلومتر با مرز عراق فاصله دارد / براي كولبري بايد شبها بروي، در تاريكي محض / پشت روستاي ما، كوه است / كوه پشت كوه / 4 ساعت كه از كوهها بالا بروي و پايين بيايي، به سره شيو ميرسي / من اين مسير را در كودكي و نوجواني بارها رفتم / حتي وقتي دانشجو بودم هم رفتم، بارها رفتم / وقتي به سره شيو ميرسيديم، هر كولبر، چه كودك و چه مرد بزرگ، به اندازه توانش، كول برميداشت؛ 20 كيلو، 25 كيلو، 30 كيلو، من 25 كيلو برميداشتم / كول را محكم به كولمان ميبستيم و از همان كوههاي پشت در پشت، به بيتوش برميگشتيم / وقت برگشتن، از ترس مامور و تير مامور، بايد سرازيري كوه را ميدويديم، با همان كولهاي 20 كيلويي و 30 كيلويي كه به كولمان بسته
بوديم/ هر بار كه به خانه ميرسيدم، ميدانستم تا يك هفته از درد زانو خواب ندارم / در روستاي ما، همه مردها كولبرند / در روستاي ما هيچ شغلي نيست، هيچ زمين كشاورزي نيست، بازارچه مرزي را تعطيل كردند، قول دادند بازارچه باز ميشود ولي باز نشد / در روستاي ما، هيچ مردي از كولبر بودنش شرمنده نيست / در روستاي ما، 30 كولبر كشته شدند .....»
كامران، معلم كولبرهاي 13 ساله و 15 سالهاي است كه 20 كيلو بار به كولشان ميبندند و هنوز، مرد نشده، مثل مردها، سربالاي كوه را بالا ميروند و پايين ميآيند و وقتي در كتابچههايشان مشق مينويسند، حواسشان ملتهب از ترس است؛ ترس از شب، ترس از كوه، ترس از گرگ، ترس از مرگ. كامران، به شاگردانش؛ به كودكان كولبر، ياد ميدهد چطور در اين دنياي زشت، در رقابت بيفرجامِ زيستن، در هياهوي سرآمد شدن با مقياس ريال، زنده بمانند و زندگي كنند حتي اگر شانههايشان از تحمل وزن 20 كيلو بار در سراشيب و سربالاي كوه، به سوزش بيفتد و در نوجواني، پير شوند.
كامران بعد از همه حرفهايش از من پرسيد: «تو تا حالا مسير كولبري رو ديدي؟ ديدي اون ديواره كوه رو كه 4 هزار نفر، 4 هزار كولبر، عين مورچهها، دنبال سر هم، ازش آويزونن؟ من ديدم. 17 سالم بود كه ديدم. وقتي رفته بودم كولبري. الان شاگردام ميبينن. وقتي ميرن كولبري. اونا 15 سالشونه. فكر ميكني براي چشماي يه بچه 15 ساله، اين تصوير چه معنايي داره؟ چرا بچههاي ما بايد چنين تصويري رو ببينن؟»
فصل زمستان، براي كولبرها، بهشت و جهنم توامان است؛ در كولاكي كه اگر دستت را دراز كني، انگشتان خودت را هم در توفان برف پيدا نميكني، چشمهاي مسلح مرزباني، اغلب مواقع نميتواند تشخيص دهد اين سياهي لغزان در آن دورترها، آدم است يا تخته سنگ غلتاني يا گرگ گرسنهاي يا شاخه سرگردان درختي. كولبرها، صبر ميكنند تا توفان برف بوزد و جاندار و بيجان، از چشم مرزبان و گلولههايش پنهان شوند. كامران ميگويد در روستاهاي سردشت، صدها خانواده ميشناسد كه سالهاست چشم انتظار بازگشت مرد خانه نشستهاند؛ مردي كه رفت و در كولاك گم شد. كولبرها در آن شتابي كه براي رهاندن جان و نان از چشم مرزباني دارند، چندان فرصت نميكنند بقاي هم قطارشان را مراقب باشند. اين سرنوشت محتوم همه مردان كولبر است كه بايد روزي پيام آور مرگ برادر براي خانه همسايه شوند.
«آخرين بار كه رفتم كولبري، بهار بود. رمضان بود. روزه بودم. هيچوقت با زبون روزه كولبري نرفته بودم. ظهر راه افتاده بودم. 2 ساعت بعد از ظهر، ديگه نتونستم مقاومت كنم. آب خوردم. پشت سرم رو نگاه كردم، صف دراز كولبرا، همه روزه بودن. از انسان بودن خودم بيزار شدم. حق اونا، اين نبود. توي چشماشون نگاه كردم. اونا هفتهاي چهار بار ميرفتن كولبري، ميرفتن توي دل مرگ كه زنده بمونن. اونا ميدونستن من ديگه نميام كولبري چون قراره معلم بچههاشون بشم، بچههايي كه بايد مثل پدراشون ميرفتن كولبري. از نگاهشون خجالت كشيدم. صد جفت چشم از من ميپرسيدن چرا ما بايد كولبري كنيم؟»
بيتوش خلوت شده، خانههايش متروك شدهاند. ظهر زمستان، آفتاب بيرمقي كه بر ميدان روستا ميبارد، هيچ شوقي نميتاباند. ميدان، پر از سكوت است و گاهي، آهي كه از سر اندوه به زبان ميرسد و در گوش پيرزنها و پيرمردهاي روستا پژواك دارد. شكوفههاي درختان بادام اطراف بيتوش، هفتههاست كه شكفته ولي سالهاست كه ديگر هيچ دست عاشقي نيست آنها را بچيند. جوانهاي بيتوش، يا بار خاطره بر دوش، راهي سرزمينهاي غريب شدند و غم تنهاييهاي به درازاي عمرشان، در دودوهاي جستن نان از نفس افتاد، يا كارگر وطني شدند در 100 كيلومتر و 500 كيلومتر دورتر، جوركش باغ سيب و كرتهاي سيبزميني همدان و رشت و ساري. كامران يكي از 6 جوان بيتوش بود كه از كوههاي كولبري رهيد و به دانشگاه رسيد. كامران، لابهلاي هجاي «من هذا» و ترجمه «What's the meaning of life» و رونويسي «دره من چه سبز بود»، به شاگردانش فلسفه زندگي درس ميدهد. سر كلاس درس، به آن دهها جفت چشمهاي لبريز از معصوميت نگاه ميكند و ميگويد: «هيچ كسي از گرسنگي نميميره ولي مهم اينه كه نون سير شدن رو چطور به دست بياري. فردا كه وارد جامعه شدي، به راحتي ياد ميگيري دو به علاوه دو ميشه چند، ولي
مهمتر، اينه كه ياد بگيري چطور زندگي كني.»
شاهين، نگهبان مرغداري است، دو نوبت در شبانهروز كار ميكند؛ هر نوبت، 6 ساعت. نوبت دوم، بعد از نيمه شب شروع ميشود تا قبل از سپيده صبح. كمي مانده كه آسمان باز شود، شاهين از مرغداري بيرون ميرود، رو به شرق ميايستد، زل ميزند به ديواره كوهها. پشت چشمهايش، تصويري از غروب بيتوش شكل ميگيرد؛ وقتي چراغاني خانههاي روستا، دشت زير پاي بيتوش را نورباران ميكند. شاهين ميداند اين وقت از بامداد، بيتوش هنوز خواب است. شاهين، از اربيل، به آن سوي كوهها، به شرق نگاه ميكند و خيالش تا خانه كاهگلي كوچك بيتوش پرميكشد. شاهين، 15 سال از عمرش را روي ديواره كوهها سر كرد. 50 كيلو و 70 كيلو بار روي شانههايش بست و از كوه بالا رفت و از كوه پايين آمد به خاطر مزدي كه نميارزيد. همه آن 15 سال، دلش با كولبري نبود. دنبال افقي محترمانهتر ميگشت كه نبود. هيچ جا نبود؛ نه در سردشت، نه در روستاهايش. شاهين آنقدر با دل كدر، كولبري كرد كه عاقبت، نفرين ديو بدگلِ خانه زاد قلههاي افراشته بر سر بيتوش، زمينش زد و زمينگيرش كرد.
تلفن خرخر ميكند. نميدانم نويز موبايل شاهين است يا خط روي خط افتاده. نيمه شب، خطوط تلفن بينالمللي به همه جور بلايي ممكن است گرفتار شوند. البته براي تهران به وقت نيمه شب است. اربيل هنوز 30 دقيقه وقت دارد تا پا به بامداد بگذارد. اين وقت از شب، يكي از فرصتهاي استراحت شاهين است؛ از ساعت 10 تا 12 شب، شاهين براي استراحت ميرود خانه، پيش زن و بچهاش. خانه پشت مرغداري است؛ دو اتاق به علاوه فضاي كوچكي كابينتبندي شده با اجاق گاز روميزي و يك يخچال كوچك. شاهين براي اين خانه اجارهاي نميدهد. خانه رايگان، بخشي از قرارداد كار در مرغداري است. كارگر مرغداري، به ازاي خانه مجاني با آب و برق و گاز رايگان و حقوقي معادل 8 ميليون تومان همراه با بيمهاي كه در اربيل خيلي به درد ميخورد، بايد در دورههاي 50 روزه، از جوجههاي نو مراقبت كند، دو نوبت در روز، محل خواب و زندگي جوجهها را تميز كند، آب و دانه بريزد، دماي تهويه را كنترل كند، بعد از فروش جوجهها، سالن مرغداري را تميز و ضدعفوني كند، راهي بازار شود و وسايل جديد براي جوجهريزي جديد بخرد.
همه سختيهاي يك ماه كار در مرغداري، به پاي رنج يك نوبت كولبري هم نميرسد. كولبري، ترس دارد، مرگ دارد، زخم و حبس و اشك دارد. بعد از بارها و سالها كولبري و بار اجبار بردوش كشيدن، حس حقارت و خشم، مثل پيلهاي نامرئي، دور چشمها، دوردستها، دور بافت و عضله قلب تنيده ميشود و انگار قدمهاي كولبر، از همين حس زمخت كهنه نيرو ميگيرد در هر نوبتي كه بر سر زمين كوفته ميشود؛ مثل دم و بازدم. كولبري يك بار قدمهايش را شمرده بود؛ 13 هزار قدم .....
«خيلي كارها كردم، كارگر جوشكاري بودم، كارگر صافكاري بودم، آجر به كولم كشيدم، كارگر نقاشي بودم.... پشت سرم رو كه نگاه ميكنم، هميشه كارگر بودم. حتي كولبر هم كه شدم، كارگر يه آدم ديگه بودم. حسن كولبري اين بود كه مزدش همون لحظه بود. سختيش اون راهي بود كه انگار نميخواست تموم بشه. هي ميشمردي، 10 متر ديگه مونده، 50 متر ديگه مونده. وقتي شغلت بشه كولبري، اين راه مثل قوه چشمت، هميشه باهات هست. هر چقدرم ازش خسته بشي، هر چقدرم برات تكراري بشه، چارهاي نداري. توي روستاي ما هيچ كاري جز كولبري نيست. زمين كشاورزي ما اندازهاي نبود كه خرج يك خانواده 9 نفره ازش در بياد. گندم و خيار و گوجهاي كه ميكاريم، بايد مفت به دلال بفروشيم. 5 تا برادر هستيم. اونا از من بزرگترن. اونا زودتر از من كولبر شدن. وقتي خواستم برم كولبري، گفتن نيا، سخته، خطرناكه، جونت تموم ميشه و آخرش هم، هيچ. ولي من از كجا بايد خرجمو پيدا ميكردم؟ از كدوم شغل؟»
شاهين 12 سال كولبر بود، تا دو سال قبل، تا آن روزي كه از ترس تير، خودش را از كوه پرت كرد و زانويش تركيد. 12 سال كولبر بود و زنده ماند، كولبر بود و سالم ماند. با مزد 20 هزار تومان شروع كرده بود، با بار شكر. اولينبار، 50 كيلو شكر به كولش بست چون مزدش از همه بيشتر بود. 20 هزار تومان براي 50 كيلو شكر. شاهين وقتي كولبر شد كه مرزباني، اسب كولبرها را با تير ميزد. اسب برادر شاهين را هم با تير زده بود. اسب سياهي انگار هنر دست يك مجسمهساز بس كه خوشتراش بود. شاهين آن روز نحس را به ياد داشت؛ روزي كه اسب سياه تير خورد. شاهين بالاي سر پيكر نيمه جان اسب رسيد. تير بالاي ران اسب خورده بود و زبان بسته، با چشمهاي پر از معصوميت، انگار ميفهميد كه او هم شريك رنج يك خانواده، يك قبيله، يك روستا شده. پلكهايش را آنقدر با وقار برهم ميگذاشت كه برادر شاهين دستش نميرفت اسب را خلاص كند. دو برادر، پا به پاي پلك ريزان اسب، اشك ريختند تا آن طوق سياه براق، ثابت ماند و ديگر پلكي بر پلك ننشست. جرم اسب، حمل 100 كيلو گردو بود ....
«دو سال پيش اومدم اربيل. حداقل ميتونم براي زن و بچهام اون چيزي كه ميخوان رو بخرم. حداقل زندهام. با كولبري نميشه زندگي كرد، نميشه زنده موند. خيلي سعي كردم نون حلال در بيارم ولي نشد. پول يه نوبت كولبري مساوي بود با مزد 5 روز جوشكاري يا كارگري ولي اگه كولبر ميموندم، ميمردم. 50 كيلو بادوم كاغذي به كولم ميبستم واسه 450 هزار تومن، مزدم رو نقد ميگرفتم ولي تا سه روز بعد از كولبري، از درد كمر و زانو خواب نداشتم. تا درد زانو و كمرم آروم ميگرفت، دوباره از كوه ميرفتم بالا و دوباره با 50 كيلو بار برميگشتم پايين. فرض كن تير هم نميخوردم، فرض كن از صخره هم پرت نميشدم، فرض كن اسير گرگ و سرما هم نميشدم، با اين درد زانو و كمر، تا چند سال ميتونستم كولبر باشم؟ برو روستاي ما و همه روستاهاي سردشت، بيين چند نفر كه نه تير خوردن، نه سقوط كردن، نه گرفتار بهمن و سرما شدن، از كولبري عليل شدن و الان افتادن گوشه خونه، حتي انگشت پاشون رو نميتونن تكون بدن.
7 تا از رفقام جونشون رو به خاطر كولبري از دست دادن. همه با تير كشته شدن. جلوي چشم خودم تير خوردن، ما فرار كرديم چون بارمون سبك بود و طناب رو سريع با چاقو بريديم، اونا نتونستن فرار كنن چون بارشون سنگين بود و نتونستن طناب رو سريع پاره كنن. من از جايي كه پناه گرفته بودم، ديدم كه رفيقم، وقتي تير به شونهاش خورد، عين توپ فوتبال، سه دور معلق زد و سرش خورد به تيزي صخره و تركيد. وقتي جنازه بيسرشو براي مادرش برديم، خجالت ميكشيدم توي چشم مادرش نگاه كنم. رفيق همشير من بود. هم سن، هم اسم. تا روزي كه براي هميشه از روستا رفتم، نتونستم توي چشم مادرش نگاه كنم. جرم رفيقم چي بود؟ 70 كيلو لباس بچه به كول داشت. چرا هيچ كسي از ما نميپرسه چرا ميريم كولبري؟»
هنوز آن فايلهاي صوتي را دارم؛ فايل مصاحبهاي كه با يك جراح مغز و اعصاب و يك پزشك عمومي داشتم. جراح مغز و اعصاب، بعد از 4 سال كار در تنها بيمارستان بانه، به زنجان برگشته بود؛ با خاطره دهها جوان عليل كه پيش از عليل شدن، كولبر بودند.
«تمام كولبرها ديسكوپاتي شديد گردن و كمر دارن (اختلال عصبي و عامل ناتواناييهاي موقت، معمولترين بيماري ناحيه ستون فقرات، نخاع و عصبهاي نخاع كه به دليل فشارهاي فيزيكي مكرر ايجاد ميشود) و بايد جراحي بشن. همه هم جوون هستن. واقعا انتظار دارين كسي كه يخچال دوقلو روي كولش ميذاره سالم بمونه؟»
آن ديگري، پزشكي بود كه در دوره «طرح»، دو سال در بيمارستان «صلاحالدين ايوبي» شهر بانه كار كرده بود و در آن دو سال، دهها كولبر تير خورده، روي مين رفته، عليل و فلج را معاينه كرده بود. پزشك جواني بود ولي كار كردن در بيمارستاني پشت مرز كولبري، مثل اين بود كه پشت خط مقدم جنگ و چشم دوخته به كارزار دانسته مرگ و زندگي، كارورزي كرده است. دو سال تماشاي رنج آدمها؛ رنجي كه ناخواسته اما آگاهانه بود، از اين پزشك جوان، آدم ديگري ساخته بود، وقتي پاي تختي ميايستاد كه جواني هم سن خودش، با ستون فقرات مچاله از حمل مكرر و مكرر كولهاي 150 كيلويي و 200 كيلويي يا ساق پاي از هم دريده روي نقطه جوش مين ضد نفر، خوابانده بودند و او، پزشك بود و ايني كه روي تخت خوابيده بود، كولبر بود، ضرب و تقسيم كلمات و ترديدها، به يك نتيجه كليشهاي اما غيرقابل انكار ميرسيد «اين واقعيت است اما عدالت نيست.»
پزشك جوان، عكس روي مين رفتهها را به من نشان داد؛ عكس آنهايي كه با ساق تركيده و منهدم روي تخت بيمارستان بانه خوابيده بودند. يكي از عكسها، تصوير پاي سرباز روي مين رفتهاي بود و پايينتر از ساق پاي سرباز، ديگر چيزي نبود، مچ، وجود نداشت، تيزي استخوان سفيد شكسته از بافت و گوشت و عضله بيرون زده بود و پوست تركيده ساق، جدا از همه اينها، مثل پارچهاي دريده.
«انفجار مين كل بافتها رو از بين ميبره. كل اعصاب و عروق رو نابود ميكنه، مثل ساطور همه اندام تحتاني رو قطع ميكنه. هيچ كدوم از اين آسيبها و اندامهاي از دست رفته قابل بازسازي نيست. كولبري كه روي مين ميرفت معمولا پاش از زير زانو قطع ميشد و بايد اندام مصنوعي ميگذاشت .... كولبري كه گلوله ميخورد. معمولا پاش هدف قرار ميگرفت. گلوله حركت دوراني داره، در مسير خروج، گوشت و استخوان و بافت رو چرخ ميكنه و در خروج، يك حفره بزرگ ميسازه.»
غير از تير خوردهها و روي مين رفتههايي كه زنده مانده بودند، كولبراني به مطبش ميآمدند كه بسياري اوقات «آنها» نميآمدند، صندلي چرخدار و عصا و واكر «آنها» را به مطب پزشك ميرساند- ستون فقراتشان از تداوم تحميل سنگيني وزن 220 كيلويي يخچال و ماشين لباسشويي و ماشين ظرفشويي در مسيرهاي 2 ساعته و 4 ساعته كولبري در فاصله روستاي عراق تا روستاهاي مرزي بانه و مريوان، تغيير شكل داده بود و مثل كله عصايي كه در دست داشتند، قوسدار و خميده شده بود.
«در مدتي كه بانه بودم، هر روز هفته حدود 40 مريض داشتم كه 20درصدشون كولبر بودن. شايد باورش براي من و شما خيلي سخت باشه كه يك نفر دو تا ماشين لباسشويي و ظرفشويي روي كولش بذاره بياره ولي كولبرا ميآوردن. سنگيني اينبار، غير از فشار به مفاصل، آسيبهاي عصبي مثل انواع ديسك از نوع شديد و گرفتگي ستون فقرات و عضلات ايجاد ميكرد. سنگيني بار باعث در رفتگي ديسك از بين دو تا مهره و فشار به نخاع و شاخههاي عصبي مربوط به عصبدهي پا ميشد كه از كار افتادن اعصاب پا رو به دنبال داشت و اگر سريع به دادش ميرسيدن، بعد از يك يا دو ماه با فيزيوتراپي برگشتپذير بود. خيلي اوقات كولبرا با علايم فلجهاي عصبي مياومدن. حدود 6 مورد فلج عصب راديال (عصب عامل بالا آوردن مچ دست و باز كردن انگشتان) داشتم چون كول رو در حالتي ميگرفتن كه دست، موقعيت نامناسبي پيدا ميكرد و عصبهاي اصلي دست دچار فلجهاي 3 يا 4 ماهه ميشد كه در اون مدت، به هيچوجه قادر به كار نبودن. ضعف اندام تحتاني و افتادگي مچ پا خيلي شايع بود و اغلب دچار آسيبهاي گردن و كمربند شانهاي بودن. شكستگي و پيچ خوردگي پا بين كولبرا خيلي زياد بود. دو مورد هم فلج كامل به علت سنگيني
بار حمل شده داشتم.»
مرز كولبري بانه و مريوان، همين بلا را سر كولبرها ميآورد. نوع كالاهايي كه از اين نوار مرزي وارد كشور ميشود، اغلب، كالاهاي خانگي سنگين وزن مثل يخچالهاي دو در (سايد بايسايد) تلويزيونهاي فلت، ماشين لباسشويي و ظرفشويي است. باقي بارها هم با همين ابعاد است. اين سمت نوار مرزي، انگار مسابقه سنگين وزنهاست؛ ميآيند براي زمين زدن 200 كيلو و 250 كيلو. آنهايي كه از اقصا نقاط «منطقه كردستان» خودشان را به معبر كولبري بانه و مريوان ميرسانند، ميدانند چه سرنوشتي در انتظارشان است. در روستاهاي بارانداز اقليم كردستان، مجاور نوار بانه و مريوان، حرف زدن از كولهاي 50 كيلويي و 70 كيلويي، شبيه تعريف كردن لطيفه است؛ به همان اندازه مسخره. ابعاد رنج در مرز بانه و مريوان، چيزي فراتر از توان حجمي آدمهاست. اينجا، كولبر ميآيد كه اگر يك روز از كولبري مرد هم، آبرومندانه مرده باشد. ترازويي كه در بارانداز اقليم كردستان است، مثل سنگ محك زرگرها عمل ميكند. يادم هست حرف كولبر 30 ساله ساكن روستاي خوريآباد - مرز بانه كه كمتر از 200 كيلو به كول نميكشيد. پرسيدم: «اين مسيري كه شما ميرين، خيلي پر دست اندازه، سرازيري كوهه، 200 كيلو، 220
كيلو، اين وزن رو بايد ببندي به كول اسب و قاطر. اونجا كه بار سبكتر هست، چراكه بار سبكتر برنميداري؟»
نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و با همان چشمهايي كه گوشههايش با ريشخندي محسوس، چروك خورده بود، گفت: «فكر كردي ميخوام آسون بميرم؟ مفت؟ اين همه سال تحقير تحمل كردم واسه 50 كيلو؟ واسه 70 كيلو؟ اگه كشيدن وزن اون باري كه من به كولم ميبندم، فقط در توان اسب باشه، اون وقت ديگه همه ميفهمن من واسه چي مردم. همه يادشون ميمونه.»
دكترها، يك كنج ناديدني دارند براي انباشت دردهاي بيدرمان آدمها. اين كنج، دفتر خاطراتي بيورق است......
كريم، پزشك سردشت است؛ از مدل آن پزشكاني كه تولد يك نوزاد را شاهد بوده و حالا همان نوزاد، شده يك جوان رشيد. كاش رشيد ميماند، نوزادها، كولبر ميشوند و اين براي دكتر درد دارد. از جنس همان دردي كه درمان ندارد و دكتر، اين درد ناگفتني را ميسپارد به آن كنج ناديدني. اين كنج حالا لبالب است از خرواري خاطره تلخ، خاطره رنج دهها كولبر معلول. رنج كولبر، رنج ناگفتني است چون حجم رنج حقارت، از گنجايش ظرف كلام بيشتر است. كولبر ميداند كه اين راه، اين جاده مالرو، اين معبر كور كه روي نقشه نظامي ايران اصلا به حساب نميآيد، يك روز راه مرگ خواهد بود و يك روز روي تن همين راه، بازدم آخر را به دنيا پس ميدهد.
«خيلي هاشون مشكل رواني پيدا ميكنن؛ جوون 20 ساله و 25 ساله، بايد بار يه زندگي رو بكشه. شبها ميره توي كوه ميمونه تا خطر مامور و مرزباني بگذره، راههاي طولاني ميره، بار سنگين به كولش ميكشه، اين شرايط، آسيب رواني داره. خيلي هاشون، سالمندن ولي ناچارن كولبري كنن. اينبار سنگين رو به كولشون ميبندن و خيليهاشون مشكل قلبي پيدا ميكنن، همهشون آرتروز و درد مزمن زانو دارن، بارها دچار در رفتگي مفاصل ميشن. بارها رفتم مچ شكستهشون رو جا بندازم. وقتي اين مچ چند بار و چند بار بشكنه، ديگه از كار افتاده ميشه. خيليهاشون از ارتفاع پرت ميشن، اگه زنده بمونن، دچار فلج نخاعي و ضربه مغزي ميشن. همين الان چند كولبر فلج در پيرانشهر و روستاي ببران سردشت هستن كه هر چند ماه يكبار ميرم خونههاشون براي معاينه. به همه شون ميگم، ميگم چند ميارزه؟ اين زانو، اين كمر، اين دست، اين مچ پا چند ميارزه؟ چند ميارزه كه تو به خاطر 200 تومن، به خاطر 500 تومن جونت رو به خطر ميندازي؟ نه من جوابي براي سوالم دارم نه اونا. اين بدبختا چارهاي ندارن جز كولبري. كولبري آيندهاي نداره. خودشون ميدونن ممكنه از كوه پرت بشن، ممكنه يخ بزنن، ممكنه تير بخورن،
ممكنه وسط راه سكته كنن، از سرما انگشتاي پاشون يخ ميزنه و بايد پا رو از مچ قطع كنيم، هزار درد بيدوا ميگيرن، اگه زنده بمونن هم، از كار افتاده ميشن. بدترين لحظههاي كار من، وقتيه كه بگن بيا معاينه يه كولبر، يه كولبرِ تير خورده، يه كولبرِ روي مين رفته، همه هم جوون. اينجور وقتا، با حال بد برميگردم خونه، انگار يه كاسه زهر خوردم. من از سال 72 طبابت ميكنم. در اين 30 سال، بارها پدر و پسر كولبر معاينه كردم. بارها خجالت كشيدم ازشون ويزيت بگيرم. ويزيت من 50 تومنه. اين كولبر ميره واسه 200 تومن. چطور ميتونم ويزيت ازش بگيرم؟»
كريم؛ پزشك سردشت، مهلتي گرفت براي پاك كردن اشكهايش... ميگفت كه در سردشت و روستاهايش هيچ شغلي نيست. يك كارخانه صنعتي با ظرفيت محدود، مراتع خشكيده، گندمزارهاي تشنه، خانههاي برافراشته با كاه و گل، اينها بضاعت وسعتي بود به نام «سردشت». ناني نبود، شغلي نبود.
«جووني اومد به مطبم، گفت حال پدرش بد شده. پرسيدم خونه تون كجاست؟ روستاي ماونده. دورتر از شلماش. گفتم فردا ميام. صبح راه افتاديم. عصر رسيديم به روستا. مسير سخت و سنگي كه چرخ ماشين به زور ميچرخيد. خونه اين جوون، دو تا اتاق كاهگلي بود. پدر، كور از دو چشم و بيمار اعصاب و روان از نوع سختش. دست و پاشو با زنجير به ميله آغل بسته بودن كه تكون نخوره. پسر، همون پسري كه به مطبم اومد، كولبر بود. خرج 10 نفر رو با كولبري ميداد. گفتم چشماي پدرت بايد عمل بشه. پسر به من نگاه كرد گفت شرمنده آقاي دكتر. نميتونم. ندارم خرج عمل بدم.»
انتهای پیام
دیدگاه تان را بنویسید