انسان مدرن در قرن بیست و یکم با همه خردمندی و تعقلش، از آنجا که در عصر انفجار اطلاعات و در اقیانوسِ دسترسی بیکرانه غوطهور است، در تمییز سره از ناسره و تشخیص علم از شبهعلم و خرافههای روشنفکرنمایانه گرفتار آمده است. در بازار آشفته این هیاهو، همچون همیشه تاریخِ همه سرزمینها، جمعیت سادهلوحان عامهپسند از فراوانی بیشتری برخوردارند. گویی جهان مدرن نیز جهان تودهها است. اینگونه است که فیلم عامهپسند یا زرد، موسیقی عامهپسند، زردخوانی و تودهواری و ذائقه تودهای همچنان پررونق است
بیان فردا| علی صاحبی، روانشناس بالینی و مربی ارشد مؤسسه واقعیت درمانی ویلیام گلاسر در سیدنی، چرایی گسترش روانشناسی زرد و شبه علم را بیش از هر چیز، حاصل محدود ماندن روانشناسان علمی به اتاق یا کلاسهای کوچک دانشگاهی و غافل ماندن از قدرت رسانه مدرن و به رسمیت نشناختن بلندگوهای قدرتمند و طبلهای توخالی غیرمتخصصان میداند. وی میگوید: «روانشناسی زرد، آسان و غیرمسئولانه نسخه میپیچد و غالباً تعمیمدهنده است و توصیههای کلی و آنی بیاستنادی دارد که عموم مردم بهدنبال آن هستند. حرفهای عوامپسندِ به ظاهر معقولی که با ضربالمثلها و حکایتها و اشعار و جملات روانشناسان بزرگ آراسته میشوند تا با ذائقه مخاطبِ سادهاندیش و خرافه پسند دنیای مدرن سازگار باشد.»
آنچه میخوانید ماحصل گفتوگو با دکتر علی صاحبی است.
آقای دکتر وجه تمایز«شبه روانشناسی» و روانشناسی علمی به زبان ساده چیست؟
اگر بخواهیم درباره شبهروانشناسی سخن بگوییم، ابتدا باید از شبهعلم بگوییم که در مقابل علم قرار میگیرد؛ علم، معیار دارد. مطالعات جدی، روشمند و مبتنی بر اصول آماری و روشتحقیق دارد. نتایجش در نشریههای معتبر علمی منتشر میشود. توسط منتقدان علمی با شیوههای علمی و تجزیه -تحلیل آماری بررسی میشود. در این فرایند، اگر نظریه یا ابزار سنجشی، تأیید شد، آنگاه میگویند آن نظریه یا ابزار، علمی است. روانشناسی نیز یک شاخه از علم و علمِ رفتار است و کار آن، تئوریپردازی و تبیین رفتار آدمی است. در تعریف رفتار نیز باید بگویم که رفتار از لحاظ منطقی، یک کل است که از جزئیاتی شامل فکر، احساس، عمل و فیزیولوژی تشکیل میشود؛ از اینرو وظیفه روانشناسی، بررسی و تبیین رفتارهای بهنجار و نابهنجار است؛ چه رفتارهای آسیبدیده و مرضی چه رفتارهای سالم، خردمندانه، متعالی، سازنده و مؤثر که اصطلاحاً به آنها رفتارهای ارضاکننده نیازها بهصورت اخلاقی و درست گفته میشود.
در واقع ما به آن بخش از توصیههای روانشناختی، تبیینها، توضیحات و تئوریها یا نظریههایی که هیچ نوع مبنای علمی ندارند، شبهروانشناسی میگوییم و در مقابل روانشناسی قرار میگیرند. همان بخشهایی که درباره روان، رفتار و تجربیات خصوصی انسان اظهارنظر میکنند؛ ولی مبتنی بر شواهد نیستند و هیچ کس در هیچ جا آنها را آزمون نکرده است؛ یا ابزار و روش تحقیق آن برای دیگران روشن نیست.
در واقع محقق باید ابزار و روش خود را در اختیار دیگران هم بگذارد تا آنها هم در سرزمین خود و در موقعیتهای مختلف آزمون کنند. در علم اصطلاحی است که میگویند: «did you see what I see?» (آیا چیزی که من دیدم شما هم دیدید؟) اگر چیزی که من دیدم، شما هم ببینید، آنگاه تازه یک شاهد داریم؛ یعنی در علم وقتی کسی ادعایی میکند، این ادعا را بارها و بارها با جمعیتهای مختلف در گروههای مختلف مورد آزمون قرار میدهد، سپس یافتههای خود را جرح و تعدیل میکند و بدون پیشداوری، در اختیار مصرفکننده میگذارد. شبهروانشناسی بیشتر تجربه و برداشتهای شخصی یا گروهی است؛ ولی هیچگاه در موقعیتهای مختلف و روی جمعیتهای گوناگون توسط محققان مختلف مورد بررسی قرار نگرفته است و ابطالپذیری آنها به معنای اینکه بهدنبال شواهدی برای رد کردن ادعای خود باشند و برای رد ادعاها معیار یا سنجهای را معرفی بکنند که مثلاً اگر فلان شرایط یا رخداد اتفاق افتاد، دیگر این نظریه ابطال خواهد شد، در نظریههای شبهعلمی وجود ندارد.
از اینرو شامل توصیههای کلی عمومی برخاسته از اعتقادات یا باورها یا تجربههای افراد میشود و متأسفانه گاهی این نظریهها را افراد بسیار مشهور میدهند، برای مثال همین نظریه سایهها یا کهنالگوهای یونگ، آزمون mbti و قانون جذب، هیچ یک بخشی از قلمرو روانشناسی علمی به شمار نمیآیند و در محیطهای دانشگاهی اصیل هرگز جدی گرفته نمیشوند.
نظریه سایهها، کهنالگوها، آزمون mbti و قانون جذب در ایران طرفداران و مدرسان بسیاری دارد. چگونه میشود که در شمار روانشناسی زرد باشند؟
شما ابتدا دقت کنید که چه کسانی این نظریهها را تدریس میکنند و به سمت این نظریهها میروند. بسیاری از این نظریهها بویژه آنهایی که خیلی توسعه پیدا کرده است، شبهروانشناسی است و شاهدش این که بسیاری از کسانی که دلمشغول و سرگرم و مصرفکننده یا ترویجدهنده آن هستند، روانشناس نیستند. آموزش روانشناسی ندیدهاند. بنیادها و پایههای اساسی روانشناسی علمی و دانشگاهی را نخواندهاند. روش تحقیق در روانشناسی یا علوم رفتاری را نمیدانند؛ حتی یک مدرک لیسانس در روانشناسی ندارند. ژنتیک پایه و نورولوژی نخواندهاند. بنابراین با روانشناسی علمی ارتباط چندانی ندارند.
کهنالگوها بیشتر یک نظریه فلسفی است و با علم ارتباطی ندارد. بله. یونگ نظریهای درباره کهنالگوها و ناخودآگاه جمعی داده؛ ولی در کجا و چه کسی آن را بررسی کرده است؟ و در چه جامعهای این نظریه به اثبات رسیده یا ابطال شده است؟ اصلاً ما اگر چه مدرکی پیدا کنیم، میتوانیم آن را ابطال کنیم؟ درباره سایهها نیز به همین ترتیب. تفاوت علم و شبه علم اینجاست که وقتی ما در روانشناسی در نظریه act (پذیرش و تعهد) یا «رفتاردرمانی شناختی» از افسردگی صحبت میکنیم و میگوییم افسردگی بهدلیل برداشت منفی فرد از خود، دیگران و زندگی و آینده است، آزمونهایی هم ساخته شده است که مثلاً من در ایران، یک نفر در کوبا و دیگری در افغانستان میتواند به کار بگیرد و اگر ما بهواقع، پیدا کردیم که مثلاً افسردگانی در کابل، بورکینافاسو یا در پاریس هستند و نگاهشان نسبت به خودشان مثبت است و به آینده خنثی است و اتفاقاً به کسی یا چیزی نگاه منفی ندارند، این تئوری براحتی رد میشود و علم روانشناسی با فروتنی از ادعای خود دست برمیدارد. یا در نظریه «act» اگر ما اختلال روانشناختی را بیابیم که فرد از هیچ تجربه بخصوصی اجتناب نمیکند، درآمیختگی شناختی ندارد و
ذهنش اسیر گذشته یا آینده نیست، آنگاه این نظریه با فروتنی تمام ابطال تبیین خودش را میپذیرد و شما میتوانید مفاهیم آن را در فرهنگها و محیطهای جغرافیایی متفاوت بررسی کنید.
پس چرا مردم از آزمونهایی مثل mbti(تست شخصیت) استقبال میکنند؟
چون این آزمون مانند فالگیرها، که مردم دوستشان دارند، جنبههای مثبت را بیان میکند و حرفهای به اصطلاح خوب و دلنشین میزند. هرگز نمیگوید که تو رگههای بینقصگراییداری یا از حسادت عشقی رنج میبری یا اینکه گرایش به خود فریبی داری. دائماً حرفهای خوب میزند. مثل اینکه «تو آدم خیلی مهربانی هستی. خیلی بجوش هستی، وجدانگرایی بالایی داری.» کمپانیای که mbti را میفروشد، 20 میلیون نسخه در سال مصرف دارد.
یعنی شرکتها این آزمون را میخرند و به مردم میفروشند؛ اما آزمون mbti که به غلط بهعنوان تست شخصیت و نشانگر تیپ شخصیتی معرفی میشود، اساساً ابزاری علمی نیست؛ چرا که هیچ روانشناس و روانسنجی این آزمون را نساخته است. یونگ نظریهای داده بود که آدمها را میشود در چند تیپ شخصیتی طبقهبندی کرد. سالها بعد یک مادر و دختر بهنام خانوادگی مایر (شهرت مادر) و مایر- بریکس (شهرت دختر) براساس نظریه یونگ این آزمون را ساختند و شش تیپ یا 6 طبقه را در ساختار شخصیت انسانها شناسایی کردند. این آزمون مورد استقبال مردم قرارگرفت و کمپانیهایی هم که دنبال فروش و سود بودند، آن را بازاریابی کردند تا رواج پیدا کرد. این آزمون امروزه حتی در بسیاری از سازمانها برای استخدام افراد به کارگرفته میشود؛ اما حتی یک پژوهش در نشریات علمی جهان نمیتوانید پیدا کنید که نشان داده باشد بین تیپهای mbti و موفقیت در شغل یا همسرگزینی، ارتباطی هست. در هیچ یک از کتابهای علم روانشناسی، روانسنجی و اصول پایه روانشناسی بالینی هم در سنجش و اندازهگیری، از این آزمون استفاده نشده است.
پس اگر این آزمون بازدهی ندارد و فاقد ارزش علمی است، چرا 20 میلیون نسخه از آن در سال فروش میرود؟
به همان دلیل که 18هزار فالبین رجیستر شده که شماره اقتصادی دارند، در امریکا مشغول به کار هستند. هرکدام از اینها اگر در سال روزی یک نفر را هم ببینند، 18 هزار را در 365 ضرب کنید و ببینید چه آماری میشود. تنها در امریکا چنین آماری به فالگیرها مراجعه میکنند؛ پس آیا میتوان گفت فالگیری معتبر است؟! نتیجه این که اقبال مردم، دلیل بر علمی بودن شبهروانشناسی نیست. روانشناسی زرد بیشتر چیزهایی را میگوید که مردم خوششان بیاید. به همین سبب هم به زبان ساده میگوید و خیلی هم قاطع است و به سادگی یک پاسخ سرراست میدهد و بیهیچ تخصصی، غیرمسئولانه نسخه میپیچد؛ در حالی که در علم، احتیاط بسیار و مسئولیتپذیری وجود دارد. یک پاسخ کاملاً مشخص و روشن وجود ندارد. علم، بیتعارف و شفاف است؛ از چیزهایی صحبت نمیکند که مردم خوششان بیاید. چیزهایی را بیان میکند که مردم را هدایت و رهبری کند و به آنها هم کمک کند.
شما قانون جذب را هم در شمار شبهروانشناسیها برشمردید. آیا تفکر مثبت و دوری از افکار منفی و تمرکز بر آرزوها منافاتی با رسیدن انسانها به اهدافشان دارد؟
خیر. در واقع خوب است که مثبت بیندیشیم و هدف داشته باشیم و سقف آرزوهایمان را بلند بگیریم؛ ولی کسی که هدف و رؤیا دارد، برای رؤیای خود باید استراتژی داشته باشد. براساس استراتژی، برنامهریزی کند و براساس برنامهریزی، گام عملی بردارد. قطعاً تا زمانی که ما طرحی نداشته باشیم که به کجا میخواهیم برسیم، به جایی نخواهیم رسید. همه چیز در جهان دو بار خلق شده است. اول در ذهن و سپس در واقعیت. بدون خلق ذهنی، خلق عینی امکان پذیر نیست؛ اما اینکه «به هرچه فکرکنی، آن را جذب میکنی.» تصویر داشته باش و از خانهات تکان نخور و فقط به این تصویر فکرکن. خودِ تصویر به سمتت میآید، جز توهم چیز دیگری نیست و قانون جذب، که در سراسر دنیا هم گسترش پیدا کرده، شبه علم است. نقطه اوج این تفکر، فیلم و کتاب «راز» بود که افرادی که نه در عرصه علوم انسانی، نه در عرصه علوم اجتماعی و نه در عرصه علوم رفتاری، حتی در عرصه فلسفه هم تحصیلاتی نداشتند، مانند «جان دمارتینی» در این فیلم، فیلسوف معرفی شدند.
روشن است که طرفداران این قانون هم یا افراد سرخورده بهدنبال مسکن هستند یا انسانهای تنبلی که صبح تا شب بهصورت منفعل رویاپردازی میکنند. افراد اهمالکاری که حال و حوصله تلاش و سختکوشی ندارند و مینشینند و فقط به عکسها نگاه میکنند. خودشان را در رؤیاها پشت فرمان بهترین ماشینها و در بهترین خانهها و باغها در حال قدم زدن میبینند. در خیالات بهترین ازدواجها را میکنند و دست آخر هم به هیچ چیز نمیرسند. اینها همانهایی هستند که دست به قمار میزنند و بهدنبال شرکتهای هرمی و به جستوجوی گنج بیرنج میروند. به این افراد باید گفت کمی فکر کنید. آیا مردم کشورهای در حال توسعه به نظر شما هیچ رؤیا و آرزویی نداشتند که یک کشور آرام، مرفه، زیبا، توأم با عدالت، آزادی و… داشته باشند؟ پس چرا آن را جذب نکردند؟ شما 6 سال بنشینید و روی داشتن یک ماشین لاکچری تمرکز کنید. بیتردید به آن نمیرسید.
عدهای میگویند که من یک عکس خانه را گذاشتم و فکر کردم که صاحب خانه میشوم و 15 سال بعد این اتفاق افتاد. بله. یکنفر! و قطعاً او هم استراتژی داشته؛ ولی چند هزارنفر دیگر هم گذاشتند و همین الان پول اجاره خانه هم ندارند.
چه میشود که در یک جامعه «شبهروانشناسیها» موسوم به «روانشناسیهای زرد» اوج میگیرد؟ و مردم به آن گرایش پیدا میکنند؟
به طورکلی شبهروانشناسی در همه جای جهان وجود دارد. «اسکینر»، روانشناس علمی رفتارگرا، نکته بسیار زیبایی بیان میکند: «انسان هر چه بیشتر رشد کرده و مرفهتر و در تکنولوژی پیشرفتهتر شده و بر جهان تسلط بیشتری پیدا کرده؛ اما خرافهها را پشت سر نگذاشته است؛ تنها خرافههای او هم مدرن شدهاند.» در واقع در جوامعی مثل اروپا که بنیادهای علمی و خردگرایی در آنها بیشتر وجود دارد، خرافه و شبهعلم کمتر است؛ اما امریکا، نقطه اوج روانشناسی زرد است وگرایش به شبهروانشناسی بسیار بیشتر از روانشناسی علمی است. وقتی شخصیتی علمی مثل «استیون هِیز» یا«اد داینر» جلسهای دارد و درباره هیجانات انسان صحبت میکند که «چرا انسان در برخی از موقعیتها خردورزانه تصمیم نمیگیرد؟» حداکثر کسانی که در این جلسه حضور مییابند، 300 نفرند؛ ولی وقتی «تونی رابینز»، که حتی دیپلم هم ندارد، همایش میگذارد، که از آتش بگذرد و درباره افسردگی و تغییر رفتار صحبت کند، جمعیت بسیاری حضور مییابند. در جامعه ایران هم ما آدمهایی مثل آنتونی رابینز بسیار داریم، که با نداشتن تحصیلات و دانش، به اصطلاح، خودشناسی و توسعه فردی درس میدهند و درباره رفتارهای آدمی
اظهارنظرهای قاطع و محکم میکنند.
دلیل دیگر این امر، آن است که پایگاههای علمی مبتنی بر شواهد و علم روز، کمتر در رسانهها فعال هستند و این موضوع نقش زیادی در گسترش شبهروانشناسی در کشور دارد. شاید بتوان گفت روانشناسان علمی و دانشگاهی ارتباط با مردم را بلد نیستند یا ضرورت آن را احساس نمیکنند و تنها در محیط دانشگاهی خود به تعداد محدودی آموزش می دهند؛ چرا که بلندگوهای بیرونی را به رسمیت نمیشناسند؛ غافل از اینکه افراد بیدانش و بیتخصص بسیاری در رسانههایی مانند اینستاگرام درباره استعداد، موفقیت، فرزندپروری و… صحبت میکنند و طرفداران و دنبالکنندههای زیادی دارند و این، بسیار برای مردم آسیبرسان است.
شبهعلم، تنها در حوزه روانشناسی نیست؛ برای مثال در حوزه پزشکی بسیار اتفاق میافتد که مثلاً وقتی کسی سرطان دارد، اگر بهموقع به یک مرکز پزشکی مراجعه کند، بهموقع هم شیمی درمانی و درمان میشود؛ اما گاهی شخص وارد شبهعلم میشود و گیاهدرمانی و خامگیاهخواری و… میکند یا در همین کرونا دیدیم که چقدر مردم از پرداختن به شبهعلم از بین رفتند.
آیا میتوان گفت که سطح پایین آموزش مهارتهای ضروری زندگی میتواند دلیل اینگونه اقبالها به خرافه باشد؟ پاسخ متناسب و راهگشا به چنین نیاز کاذبی در جامعه چیست؟
در واقع یک علت اساسی شیوع شبهعلم، این است که تفکرنقاد یا اندیشهورزانه در جامعه کمرنگ است و مردم، همچنان خرافهگرایان مدرن هستند. بسیاری از امور، تقلیدی است و مهارتهای ضروری زندگی در مدارس، رادیو، تلویزیون و رسانهها آموزش داده نمیشوند. این نکته مهمی است که کسی که تفکر نقاد دارد، هیچ حرفی را سادهلوحانه و بدون استدلال نمیپذیرد؛ بلکه به منطق زیربنایی و به استدلال و مدارک و شواهد آن میاندیشد. خوشبختانه امروزه سازمان بهداشت جهانی ده مهارت اساسی از جمله تفکر نقاد، مهارت حلمسأله، شیوههای مقابله با استرس و… معرفی کرده است که برای همه انسانها آموزش آنها ضروری است؛ اما این کافی نیست و قوانین به شکل منطقی برای غیرمتخصصان باید محدودکننده و برای متخصصان همراه با نظارت باشد؛ همچنین رسانههای رسمی، نقش بسیار بنیادینی دارند؛ چرا که در دنیای تکنولوژی هر شخص میتواند یک رسانه باشد و صفحهای در اینترنت برای خودش باز کند و اطلاعات درست یا نادرست به دیگران بدهد. به همین سبب رسانههایی که رسماً مسئولیت اجتماعی برعهده دارند، باید بتوانند مخاطبان بیشتری را جذب کنند و به افراد کمک کنند. از طرفی افرادی که کار علمی
میکنند، میباید فعالانهتر به عرصه آموزش و رسانه وارد شوند. شیوههای ارتباط گیری با مردم را یاد بگیرند و با زبان سادهتری با مردم صحبت کنند. خود مردم نیز نباید بهدنبال راه فوری و دستورالعملهای ساده بدون بررسی و غیرتخصصی باشند.
دیدگاه تان را بنویسید