زنی که نظام استالین او را بلعید
فرقی ندارد که انقلاب را تایید کنید، بیاعتنا از کنارش بگذرید یا آن را پس بزنید. انقلاب، جوهره انقلاب، همیشه درون شما هست و از ازل هم بوده... ممکن است انقلاب همه چیزهای قدیمی و کهنه درون شاعر را دست نخورده باقی بگذارد، اما مقیاس و ضربآهنگ، بخواهی یا نخواهی، تغییر میکند.
ادبیات روسیه قرن بیستم را درحالی آغاز کرد که داستایفسکی، تولستوی و چخوف را از دست داده بود. جامعه آبستن انقلاب (1917) بود و نسل جوان هنرمندش کسانی مانند مایاکوفسکی و ماندلشتام و آنا آخماتووا و پاسترناک و مارینا تسوتایوا بودند. شاعرانی که هر کدام به راه خود رفتند؛ یکی شعر عاشقانه گفت، دیگری شعرش را به انقلاب آمیخت. یکی تبعید شد، دیگری مهاجرت کرد. یکی سکوت کرد و دیگری خودکشی. سرگذشت مارینا تسوتایوا
(1941- 1892) در این میان، سرگذشتی پیچیده و غلتان در شیب بود. او علیرغم اینکه دور از انقلاب به سرودن شعرهای عاشقانه پایبند ماند، داراییاش را از دست داد، مهاجرت کرد، دختر کوچکش را فقر و گرسنگی بلیعد و دختر بزرگش به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد، همسرش تیرباران شد و از خانوادهاش تنها یک نفر باقیماند، یک نفر که خودش نبود: پسرش؛ پسری که مادرش را آویخته به داری بر شاخه درختی، رقصان دید.
مارینا تسوتایوا فقط 49 سال داشت که در روی جهان بست و رفت. مجموعه جستار «آخرین اغواگری زمین»، هفت جستار مارینا تسوتایوا درباره شعر، هنر، پیوندشان با جان و ضمیر انسانی و جایگاهشان در فراز و فرود روزگار و نسبتشان با جامعه سیاستزده است.
این جستارها را آنجلا لیوینسگتون از روسی به انگلیسی ترجمه و الهام شوشتریزاده به فارسی برگردانده و ماه گذشته نشر اطراف منتشر کرده است. این نوشتهها در دوره معاشرت فکری مارینا تسوتایوا با ریلکه و پاسترناک بعد از مهاجرت نوشته شده. تسوتایوا در این جستارها به هر دری میزند که ما شعر را دوست داشته باشیم. او در نثر، سبک ابداعی خودش را دارد: دو باور سست رایج را رودرروی هم میگذارد تا به نتیجهای روشن و گیرا برسد؛ متضادسازی. گاهی چنان مینویسد که گویی گرم گفتوگو با کسی است و غرق در تکگویی چند صدای تسوتایوا میشویم.
«شاعر و زمانه»؛ مهاجر ابدیت
مهمترین مساله تسوتایوا در این جستار زمانه است. او میگوید مهم نیست فلان اثر مدرن است یا نه؛ مساله مهم این است که اصیل و ناب است یا نه. از نگاه او، هنر اصیل و ناب همیشه «معاصر» است. او معتقد است آدمها از درک هنر معاصر میترسند و این ترس سه علت دارد: «بیرمقی سالخوردگان» یا عقب افتادنشان از قافله هنر، «نگرشهای رایج عوامالناس» و «ظرفیت نداشتن برای چیزی نو» و تاکید میکند چنین ترسی به هر کدام از این علتها، گناهی نابخشودنی است.
تسوتایوا حقی برای مخاطب اثر قایل است و میگوید «هیچ کس مکلف نیست چیزی را دوست داشته باشد. اما هر آدمی که چیزی را دوست ندارد باید دقیق بداند چه چیزی را دوست ندارد و چرا دوست ندارد.» سپس پای مایاکوفسکی را میان میکشد و میپرسد: چه میشود گفت وقتی شاعری بزرگ مثل مایاکوفسکی، آن هم در هجده سالگی، شعار «مرگ بر شکسپیر» سرمیدهد؟
قرار دادن ترکیب «شاعر بزرگ» در کنار سن این شاعر و نام «شکسپیر»، مهارت تسوتایوا را در بهنابودی کشاندن یک شخصیت در یک جمله کوتاه نشان میدهد؛ مایاکوفسکی. این نابودی در تمام جستار ادامه دارد.
تسوتایوا همچنین به ضربآهنگ جامعه و اثرش بر شعر شاعر میپردازد و به جامعه مهاجران روس میتازد: «جامعه مهاجران روس قلمروی انسانهایی است که از زمانه عقب ماندهاند و میخواهند هنر هم عقب بماند و همواره به عقب برگردد.»
او که مهاجرت، زندگیاش را دو شقه کرد به خویشتن خویش به عنوان یک شاعر و به یک شاعر از زاویه دیگری نگاه میکند و بیوطنی را سرنوشت شاعر میداند و میگوید: «شاعر ذاتا مهاجر است، حتی اگر در روسیه باشد، مهاجری از ملکوت آسمان و از بهشت زمینی طبیعت. هر که پیوندی با هنر داشته باشد، مخصوصا شاعر، رگههایی از ناآرامی و بیقراری در وجودش دارد و او را، حتی در وطنش، با همین رگهها میشناسید.
هنرمند مهاجری است از ابدیت؛ مهاجری که هرگز به بهشت خود بازنمیگردد.» تسوتایوا از مسیر مهاجرت به زمان معاصر برمیگردد و به این تعریف میرسد که: آنچه شاعری را معاصر میکند، زمان شناخته شدن و پذیرفته شدنش نیست؛ کیفیت ِشناخته شدن و پذیرفته شدنش است. سپس به سرعت سراغ محتوا میرود تا اثر محتوا در معاصرت را موشکافی کند و راهی که در سالهای سخت پس از انقلاب 1917 انتخاب کرده بود را نشان میدهد و میگوید: «محض انقلابی نبودنم شاعری مرتجع نیستم. شاعرِ انقلاب، چیزی است و شاعرِ انقلابی چیزی دیگر.» او از شتوبریان نام میبرد که با انقلاب فرانسه همدل و همراه نبود اما راه را برای انقلاب رمانتیکها در ادبیات هموار کرد: «فرقی ندارد که انقلاب را تایید کنید، بیاعتنا از کنارش بگذرید یا آن را پس بزنید. انقلاب، جوهره انقلاب، همیشه درون شما هست و از ازل هم بوده... ممکن است انقلاب همه چیزهای قدیمی و کهنه درون شاعر را دست نخورده باقی بگذارد، اما مقیاس و ضربآهنگ، بخواهی یا نخواهی، تغییر میکند.»
علیرغم اینکه دور از انقلاب به سرودن شعرهای عاشقانه پایبند ماند، داراییاش را از دست داد، مهاجرت کرد، دختر کوچکش را فقر و گرسنگی بلیعد و دختر بزرگش به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد، همسرش تیرباران شد و از خانوادهاش تنها یک نفر باقیماند، یک نفر که خودش نبود: پسرش؛ پسری که مادرش را آویخته به داری بر شاخه درختی، رقصان دید.
او این جستار را با تبیین معنای زمانه به پایان میرساند: «ازدواج شاعر و زمانه ازدواجی اجباری است و در نتیجه، تحملناپذیر. در بهترین حالت، با بدیاش میسازی و در بدترین حالت، مدام و بیوقفه، از خیانتی به خیانت دیگر روی میآوری و همیشه گویی گرفتار معشوقی میمانی؛ معشوقی به هزاران نام. با اینهمه، هر قدر هم به گرگ غذا بدهی، چشم گرگ همیشه به جنگل است؛ و همه ما گرگِ جنگل ِ انبوه ابدیت هستیم.»
«سرگذشت یک دلدادگی»؛ حمله
تسوتایوا با نقب زدن به خاطرات زادگاهش از آجودانی یاد میکند که به او میگوید: «کتابت را خواندهام. پر از خیابان است و عشق. باید زندگی ما را بنویسی. ما سربازها و رعیتها.» تسوتایوا پاسخ میدهد: «من نه سربازم و نه رعیت. درباره آنچه میشناسم مینویسم.» سپس با ظرافت به نسبت شاعر و جامعه میپردازد و میگوید: «اما حرف من ابلهانه بود. نکراسف شاعر هم رعیت نبود اما ترانه «پیلهورها»ی او هنوز بر سر زبانهاست.»
او توقع مردم را نسبت به شاعر بجا میداند و یک «اگر» را پررنگ میکند: «نه مردم مصیبتاند و نه توقعشان. چیزی که توقع مردم را مصیبتبار میکند این است که همیشه در آن امر و نهی هست.»
آنجلا لیوینسگتون معتقد است سرگذشت یک دلدادگی به لحاظ فرم با دیگر جستارهای این مجموعه تفاوت دارد: «یادآوری و روایت مهرآمیز و سرخوشانه مقطعی از دوستی تسوتایوا با مندلشتام، همراه با تحلیل نیشدار «خاطراتِ» دروغین شاعری مهاجر به نام گئورگی ایوانف از مندلشتام که چند سال پیشتر منتشر شده بود. این جستار مثالی عالی است که نشان میدهد تسوتایوا چگونه نثر را برای دفاع از شاعران دیگر و برای دفاع از روسیه قدیمیای که میشناخته در برابر تحریفها به کار میگیرد.»
«پاسترناک بر ما میبارد»،
پاسترناک هقهق است
تسوتایوا تقریبا در تمام جستارهای این کتاب از پاسترناک نام برده اما در این جستار که خودش میگوید اولین مقاله عمرش است (1922) «فقط» از پاسترناک حرف زده، او را کشف کرده و ستوده. در نظر او پاسترناک «در واژههایش نمیزید، چنانکه درخت در شاخ و برگ ِ نمایان خود نمیزید. زندگی درخت در ریشهاش است، در یک راز.» او پاسترناک را شاعری معرفی میکند که شعرهایش نشانی از «گوهر» وجودیاش دارند نه استیلای فرم بر محتوا یا محتوا بر فرم. به همین دلیل نمیتوان از او تقلید کرد: «برای پاسترناک بودن، باید در کالبد پاسترناکی دیگر زاده شوی.»
او در این جستار به صورت غیرمستقیم شاعران زمانه خویش را دستهبندی میکند و میگوید: «بیشتر شاعران امروز روزگاری شاعر بودهاند. عدهای هنوز شاعرند و تنها پاسترناک است که فردا شاعر خواهد شد. چون راستش را بخواهید، او هنوز شاعر نیست: هق هق است، چهچهه است، چکاچک است.»
نویسنده تلاش میکند در این جستار آینهای در برابر پاسترناک بگذارد تا زندگی و آثار و درونش را به خواننده نشان دهد. او با نقل چند شعر پاسترناک از ویژگیهای اشعار او صحبت میکند، اشعاری که طبیعت در آن همهچیز است و زندگی روزمره و ملال در آن به نمایش گذاشته شده. اگر بخواهیم رابطه پاسترناک با طبیعت را که تسوتایوا بر آن تاکید میکند بهتر بفهمیم، شاید بهتر باشد به سهراب سپهری نگاه کنیم و طبیعتی که در اشعارش دم میگیرد. پاسترناک هفده سال بعد از خودکشی تسوتایوا جایزه نوبل را برای نوشتن رمان «دکتر ژیواگو» گرفت.
«شعر حماسی و شعر غنایی در روسیه معاصر»؛
پاسترناک در کنار مایاکوفسکی
این جستار تقابل مجدد مایاکوفسکی و پاسترناک است که به قول خود تسوتایوا «کنار هم ایستادهاند.» او با دفاعی تلویحی از این دو شاعر میگوید آنچه باعث شده این دو کنار هم بایستند، لبالب بودنِ ظرف وجودِ هر یک از این دوست. او تلاش میکند نقاط مشترک و تمایز پاسترناک و مایاکوفسکی را عیان کند و در اشتراک آن دو غیر از لبالب بودن ظرف وجودشان به چند نکته دیگر نیز اشاره میکند و در تمایز این دو میگوید: «مایاکوفسکی رخ مینمود و پاسترناک چهره میپوشاند؛ مایاکوفسکی خودنمایی میکرد و پاسترناک مستوری... مایاکوفسکی «بر» ما تاثر میگذارد و پاسترناک «در» ما.»
تسوتایوا درنهایت میگوید: «پاسترناک تا مغز استخوان شاعر است و مایاکوفسکی تا مغز استخوان مبارز.» یکی شاعری غنایی و دیگری شاعری حماسی... هر چند پاسترناک نیز پانزده سال بعد از انقلاب نوشت: من از همان سالیان کودکی/ زخمی بر دل دارم/ از اندوه تقدیرِ زنان؛ / و رد پای شاعر/ تنها رد پای مسیرِ زن است، و نه چیزی بیش؛ / اینک که تنها زخم من از زن است/ و او نیز در سرزمینِ ما جایگاهی یافته، / خوشا به نیستی در افتادنم، / به اراده انقلاب.
«منتقد از نگاه شاعر»،
آخرین حلقه زنجیر تعبیر رویا
تسوتایوا در این جستار پی سرزنش است نه ستایش. از خود دفاع میکند. شیوه کار شاعر را نشانمان میدهد و میگوید منتقد باید چگونه کار کند و برایش نسخه میپیچد. نقدهای تند این جستار به نویسندگان مجبوب و ستایش شده جامعه مهاجر روس و حمله به بعضی از منتقدان مشهور و خوانندگان بیسلیقه «توده وار» خیلیها را به دشنمی با تسوتایوا برانگیخت.
تسوتایوا در حالی که شیوه کار شاعر را برای خواننده تشریح میکند به کاری که یک «منتقد» باید انجام دهد نیز میپردازد و برای منتقدین «الگو» ترسیم میکند. او با حمله به منتقدان شعری که خودشان شعر مینویسند، موضع خود را شفاف اعلام میکند و میگوید اولین وظیفه منتقدِ شعر این است که خودش شعر سست نسراید. یا دستکم شعر سستش را منتشر نکند؛ «داورا، خود را مجازات کن!»
تسوتایوا سپس در مقابل منتقد اثرش، آدامویچ از خود جانانه دفاع میکند و به موضوع مورد علاقهاش: زمان و زمانه میپردازد و به تاثیر زمان بر آثار هنرمند اشاره میکند و نادیده گرفتن این اثر و مربوط کردن هر تغییری به «تغییر سبک» را جهل منتقد و خواننده میداند.
تسوتایوا با نقب زدن به خاطرات زادگاهش از آجودانی یاد میکند که به او میگوید: «کتابت را خواندهام. پر از خیابان است و عشق. باید زندگی ما را بنویسی. ما سربازها و رعیتها.» تسوتایوا پاسخ میدهد: «من نه سربازم و نه رعیت. درباره آنچه میشناسم مینویسم.» سپس با ظرافت به نسبت شاعر و جامعه میپردازد و میگوید: «اما حرف من ابلهانه بود. نکراسف شاعر هم رعیت نبود اما ترانه «پیلهورها»ی او هنوز بر سر زبانهاست.»
تسوتایوا میگوید: «از میان منتقدان غیرحرفهای، دو گروه برایم مهم است... همه شاعران بزرگ و همه انسانهای بزرگ». در ادامه جستار او از «من» به عنوان مجوزی برای انتقاد از سمت هر خوانندهای یاد میکند و اشاره میکند مادامی که کسی بگوید من منظور شاعر را نفهمیدم یا من این شعر را دوست نداشتم یا من فلان چیز را ایراد میدانم، مشکلی نیست. این انتقادات حق هر خواننده و منتقدی است به یک شرط: «از محدوده شخصی فراتر نرود.» هر چند بعدتر همین «نفهمیدن» را دست کشیدن از حق و شانه خالی کردن از تعهد میداند: من سعی نمیکنم بفهمم.
تسوتایوا منتقد حرفهای را به سه دسته تقسیم میکند: منتقد همساز (تصدیقگر) که منتقدی از نوع «عطف به ماسبق» است، منتقد تفننی و منتقد اطلاعرسانی که هر دو نمودِ زمانه معاصرند. از نظر او، منتقد تفننی «عین کفِ روی معجونِ درهمجوشِ یک پاتیل بزرگ (عامه مردم) است» و «منتقد اطلاعرسان اثر را با دید فرمال بررسی میکند، از اندیشیدن به «چه» طفره میرود و فقط «چگونه» را میبیند.». او منتقد را آخرین حلقه زنجیر تعبیر رویا میداند، پیامبربانویی کنار گهواره.
«شاعر مضمون، شاعر ناگهان»
موج زمان و موج الهام
در جستار پیشین، تسوتایوا منتقد حرفهای و غیرحرفهای را دستهبندی میکند و در این جستار که از زبان صربی به انگلیسی ترجمه شده به دستهبندی شاعران میپردازد: شاعران حماسی که «سیر تاریخی» دارند و شاعران غنایی که بارها و بارها در «دریا»یی یگانه غور میکنند.
تسوتایوا در سراسر این کتاب به تعریف «شاعر» پرداخته اما اینجا بیش از دیگر جستارها بر معنای شاعر و کاری که میکند تمرکز کرده. او معتقد است همه شاعران همسان و ناهمسانند: «همساناند، چون همگی بلااستثنا رویاهایی دارند. ناهمساناند، چون رویاهاشان با هم متفاوتاند.»
او میگوید شاعرانی که «سیر تاریخی» دارند، شاعران ارادهاند؛ اراده قدرت انتخاب و شعر غنایی را محصول شاعرانی میداند که چیزی ندارند تا به آن تکیه کنند: «نه استخوانبندی مضمون را دارد و نه الزام روزی چند ساعت پشت میز تحریر نشستن را. وقتی موج دریای الهام پا پس بکشد، شاعر غنایی حتی ماده خامی ندارد که با آن کلنجار برود.»
نویسنده تلاش میکند الکساندر بلوک را تنها استثنای موجود معرفی کند که به هر دو دسته تعلق دارد اما در انتها عامدانه در این تلاش شکست میخورد تا بگوید جای شاعری که در هر دو دسته جای گیرد خالی است. و این همان سبک متضادسازی تسوتایوا در نثر و انتقال مفهوم است.
«هنر در پرتوی ضمیر انسانی»
آن ذره سختجان در برزخ
این جستار در همان سالی نوشته شده که جستار پر سر و صدای «شاعر و زمانه» منتشر شد. تسوتایوا در این جستار درباره هنر و اغواگری و فریبندگیاش صحبت میکند و میگوید برخلاف آنچه مردم تصور میکنند، هنر «مقدس» نیست، بلکه قدرت و افسون است.
آنجلا لیوینسگتون درباره این جستار میگوید: «تسوتایوا حقانیت مطلق وجدان و اخلاق را میپذیرد و کشیش و پزشک را، گوگول نویسنده را که نوشتههایش را از بیم مضر و مخرب بودنشان سوزاند، تولستوی که میخواست بهترین آثار هنری و ادبی جهان را به سبب بیبهرگیشان از درسهای اخلاقی نابود کند و اشعار «عاری از هنر» عوام بینام و نشان را که رد و نشانی از خیر و نیکی در خود دارند، میستاید و محترم میشمارد و با این حال، با «علم کامل» به غیراخلاقی و خطرناک بودن هنر، بیپرده میگوید که زندگی در قلمروی هنر را انتخاب میکند؛ انتخاب همزمان دوزخ و بهشت.»
تسوتایوا ابتدا سراغ پوشکین میرود و از تجلی جوهره هستی حرف میزند، از نبوغ که عالیترین مرتبه میزبانی تجلی است و میگوید: «نبوغ: اینکه بگذاری ویران شوی تا فقط ذرهای از تو باقی بماند، و بعد، از دل دوام آن ذره (از دل جان سختی آن ذره) جهانی نو پدید آید، چراکه تمام فرصت بشر برای نبوغ در همین، همین، همین آخرین ذره باقی مانده نهفته است. اگر این آخرین ذره جان سخت نباش، نابغهای هم نیست؛ تنها انسانی درهم شکسته هست... که در هیچ چهار دیواریای آرام و قرار ندارد، نه در تیمارستان، نه در بسامانترین خانهها.» این پاراگراف شاید چکیده هنر در پرتوی ضمیر انسانی باشد، ضمیر انسانی: همان آخرین ذره جانسخت و هنر: همان آخرین ذره مقاومت در برابر ذات طبیعت.
تسوتایوا در توضیح غیراخلاقی / اخلاقی و خطرناک/غیرخطرناک بودن هنر به اثر گوته (رنجهای ورتر جوان) اشاره میکند و واکنش خوانندگانش و به این بهانه بحث مسوولیت هنرمند درقبال جامعه را پیش میکشد و میگوید: «قانون هنر درست برعکس قانون اخلاق است. هنرمند فقط در دو حالت گناهکار است: در صورت امتناع و شانه خالی کردن از خلق اثر هنری... و در صورت خلق اثر عاری از هنر.»
او در ادامه این جستار درباره شاعر شعرنویس، شاعر بزرگ و شاعر آزاده حرف میزند و میگوید: «هنر برزخی است که هیچکس نمیخواهد ترکش کند و به بهشت برود.»
تسوتایوا در پایان این جستار میگوید: «به استثنای انواع و اقسام انگلها، همه موجودات دیگر از ما شاعران مهمترند... در کمال سحت و سلامت عقل و به اختیار و اراده خود میگویم که شاعری را با هیچ حرفه دیگری مبادله نمیکنم... اگر روز داروی پیشگاهی به نام پیشگاه کلمه هم در کار باشد، گناهم آمرزیده میشود.»
دیدگاه تان را بنویسید