وطن فقط خاک نیست و بدون مردم معنایی ندارد
کد خبر: 3231
گفت‌وگویی منتشرنشده با کامبیز درمبخش در اولین سالمرگش

وطن فقط خاک نیست و بدون مردم معنایی ندارد

کامبیز درمبخش بی‌شک از مهم‌ترین هنرمندان ایران در سطوح بین‌المللی است؛ هنرمندی که نزدیک به هفت دهه در عرصه کاریکاتور ایران کار کرد و به اعتبار این هنر افزود. ۱۵ آبان ۱۴۰۰ که کووید ۱۹ درمبخش را از جامعه هنری گرفت، او هشتادمین سال زندگی‌اش را می‌گذراند. او به داشتن ذهنی پرکار و پویا شهرت داشت. روزی بیش از هشت ساعت کار می‌کرد و همیشه از نداشتن وقت برای اجرایی کردن ایده‎های متعددی که در پوشه‌هایش خاک می‌خوردند، گلایه می‌کرد. بی‌راه نیست اگر شش سال پایانی زندگی او را از مهم‌ترین دوره‌های عمر او بدانیم. سال‌هایی که درمبخش در آنها توانست بیش از گذشته دست به کار خلق اثر هنری شود، آثار خود را به نمایش بگذارد و از راهیابی آثارش به خانه‌های دوست‌داران خود کیف کند. درمبخش وطن‌پرست بود و به مردم میهنش توجه ویژه‌ای داشت. چنان‌که حتی شده بود گاهی از خیر حضور در نمایشگاه‌های بین‌المللی که به آنها دعوت می‌شد، بگذرد. او در دوره‌ای نسبتا طولانی دور از ایران روزگار گذراند اما هرگز ارتباطش را با هموطنانش قطع نکرد.

بیان فردا | گروه تمدن | آنچه می‌خوانید بخشی از گفت‌وگویی طولانی و منتشرنشده با کامبیز درمبخش است که حالا به مناسبت یکساله شدن سفر ابدی این  هنرمند منتشر شده است:

دوران کودکی شما در کجا و در چه فضایی شکل گرفت؟

چون پدرم افسر و در شیراز مامور بود، من هم متولد شیرازم. پس از دو سال به تهران برگشتیم. متاسفانه بعد از آن دیگر شیراز را ندیدم تا پنج سال پیش؛ چون سال‌ها در آلمان زندگی می‌کردم. وقتی دوساله بودم به تهران برگشتیم. منزل ما در خیابان امیرکبیر، چراغ برق، کوچه وقفی بود. آن‌جا بزرگ شدم و تا دوران دبیرستان در آن محله بودم. خانه ما از یک سو به خیابان شاه‌آباد و میدان بهارستان راه داشت و از سوی دیگر به خیابان اکباتان. ساختمان کنونی وزارت ارشاد، همین ساختمان مسعودیه، دیوار به دیوار خانه ما بود. زمانی که ما در خانه‌‌مان بودیم، تمام کوه‌های البرز را می‌دیدیم. وقتی برف روی کوه‌ها می‎نشست، چون هوا تمیز و صاف بود و فضا باز بود، از آسمانخراش‌ها خبری نبود. تصویر برف روی کوه آنقدر شفاف و زیبا بود که انگار نزدیک خانه‌مان برف باریده است. در حیاط خانه یک درخت چنار بزرگ و یک درخت به بود؛ حوض کاشی‌کاری شده داشتیم. خانه‌مان طوری بود که چند خانواده دیگر از اقوام هم در اتاق‌های دور تا دور حیاط زندگی می‌کردند. بعدها آنها از این خانه رفتند اما همچنان با عمو و پدربزرگ‌مان در این خانه زندگی می‌کردیم. ساختمان کودکستانم کنار وزارت فرهنگ و معارف سابق، ساختمان مسعودیه، واقع شده بود. ساختمان مسعودیه مثل قلعه ارواح بود؛ جغدها شب‌ها صداهایی از خودشان درمی‌آوردند که ما می‌دیدیم‌شان. زمانی که من ایران نبودم این خانه فروخته شد و چون من خارج بودم، سهمی از ارث پدری و خانه پدری هم نبردم. زندگی کردن در این خانه و بودن در کنار فامیلم در زندگی من تاثیر داشت. اتفاقا در دورانی که ما در این خانه زندگی می‌کردیم، مهم‌ترین وقایع سیاسی و اجتماعی ایران به وقوع پیوست و اتفاقا این خانه در بطن منطقه‌ای بود که این وقایع در آن شکل گرفت.

 

در دوران کودکی شما چندین وقایع سیاسی و اجتماعی مهم در ایران رخ داد؛ از جمله ۳۰ تیر، ۲۸ مرداد و... چه تصویری از آن وقایع دارید؟

 

خانه ما نزدیک محلی بود که میتینگ‌های سیاسی از جمله حزب پیشه‌وری آنجا برگزار می‌شد. حتی اگر در خانه هم بودیم، می‌توانستیم صدای آنها را بشنویم. آن زمان خیلی از اتفاق‌ها در میدان توپخانه می‌افتاد. همه جشن‌ها در میدان توپخانه برگزار می‌شد. همه حکم اعدام‌ها هم در این میدان اجرا می‌شد. عمویی داشتم که توده‌ای بود. او بعضی از روزها ساعت شش صبح بیدارم می‌کرد و جلوی دوچرخه‌اش می‌نشاند و می‌برد میدان توپخانه تا مراسم اعدام را تماشا کنیم. این وحشتناک‌ترین صحنه‌ای بود که یک بچه ممکن بود در زندگی‌اش ببیند. چون من خیلی کوچک بودم من را روی شانه‌هایش می‌گذاشت تا مراسم اعدام را ببینم. ۲۸ مرداد من در خیابان شاه‌آباد بودم و دسته تظاهرات‌کنندگان به سمت مجلس می‌رفتند. آنجا شعبان بی‌مخ را هم از نزدیک دیدم سوار یک جیپ بود.

 خاطره دیگرم به لکه بزرگ خونی باز می‌گردد که روی دیوار مقابل مدرسه‌مان پاشیده شده بود؛ می‌گفتند این مغز پاشیده‌شده محمد مسعود مدیر مجله مرد امروز است که با تیر زده بودند. زیر این لکه خون با رنگ قرمز نوشته بودند «از جان خود گذشتم با خون خود نوشتم یا مرگ یا مصدق». مردم می‌گفتند این خط را محمد مسعود با خون و دست خودش روی دیوار نوشته. این چایخانه دقیقا روبروی دبستان ما قرار داشت.

 

دیدن مراسم اعدام بر روحیه شما تاثیر سویی نمی‌گذاشت؟

 

همان طورکه گفتم آن زمان که من درک درستی از وقایع نداشتم؛ سال‌ها گذشت تا متوجه تاثیر بد دیدن این اتفاق‌ها شدم؛ اما رگ و ریشه این اعدام‌ها، ترس‌ها، اضطراب‌ها، ناراحتی‌هایی که در دوران کودکی در خانواده داشتم، کتک‌هایی که می‌خوردم به هر حال همه این موارد در کارهایم خودشان را نشان داده‌اند.

 

چه شد که نام فامیل شما درمبخش شد؟

 

پدربزرگ من آقای توتونچیان بودند. در واقع اصلیت ما ترک است. پدر پدرم توتونچیان بوده و چون مادر پدرم را طلاق می‌دهد و پدربزرگم خانواده را ترک می‌کند، پدرم از این جدایی بسیار عصبانی می‌شود. طوری که وقتی ۲۱ ساله می‌شود می‌رود اداره ثبت‌نام فامیل و شناسنامه‌اش را عوض می‌کند و نام فامیلش را از توتونچیان به درمبخش تغییر می‌دهد. پدرم نخستین کسی است که در ایران فامیل درمبخش را دارد. چون پدرم اهل هنر بود با فکر و حساب‌شده این فامیل را برای خودش و ما انتخاب کرد.

 

فکر می‌کنید دوران کودکی خوبی داشتید؟

 

در زمان کودکی ما خیلی به وقایع پیرامون فکر نمی‌کردیم و طبعا درک درستی هم از آن وقایع نداشتیم. بیشتر در فکر این بودیم که از زندگی لذت ببریم و بازی کنیم. با اینکه پدرم هم ارتشی و هم هنرمند بود و باید از رفاه نسبی برخوردار می‌بودیم، اما چون من زن‌‌پدر داشتم، زندگی راحتی نداشتم و بسیار سختی کشیدم و یکی از دلایلی که باعث شد من به نقاشی کشیدن و خط خطی کردن روبیاورم، همین مسائل بود. یادم می‌آید شش، هفت ساله بودم که پدرم برای نخستین‌بار برایم یک جعبه آبرنگ خرید و من شب آن را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم. تا صبح بارها بلند شدم و آبرنگ را بو کردم. واقعا احساس بسیار خوبی به آن داشتم. آرام آرام شروع کردم به نقاشی کردن. هر کدام از فامیل که به خانه ما می‌آمدند وقتی نقاشی من را می‌دیدند تشویقم می‌کردند و به من سفارش نقاشی می‌دادند و بابتش پول و هدیه هم می‌گرفتم. آن زمان خریدن نقاشی برای خانه‌ها تازه مد شده بود و نقاشی‌ها یک نخل بود و خورشیدی در حال غروب. من این نقاشی را جایی دیده بودم و همواره مشغول کپی کردن آن برای فامیل بودم.

 

پس از شش، هفت سالگی شروع کردید به پول در آوردن؟

 

نه به آن شکل. من از ۱۲ سالگی از نقاشی پول درآوردم. آن زمان ایران محل رفت و آمد گردشگران خارجی بود و در خیابان فردوسی و منوچهری عتیقه‌فروشی‌هایی بود که کارت‌پستال‌هایی از مینیاتورها و تصاویری از تخت‌جمشید و بناهای ایران را می‌فروخت و کار من این بود که یکی از این کارت‌پستال‌ها را می‌خریدم و از روی آنها کپی می‌کردم. این نقاشی‌ها را دانه‌ای پنج تومان می‌فروختم.

 

چه عواملی در دلبسته شدن شما به هنر در دوران کودکی نقش داشت؟

 

پولی که از شش‌سالگی بابت نقاشی کردن دستم می‌آمد. همین باعث شد تا من وقتم را صرف نقاشی کردن کنم. چون زن‌پدر داشتم؛ آن‌طورکه باید از من حمایت نمی‌شد و من همیشه دلم می‌خواست مثل خواهر و برادرهایم کفش و لباس خوب داشته باشم به همین خاطر از کودکی تصمیم گرفتم تا پولدار شوم. با پولی که خودم درمی آوردم از ۱۵ سالگی به بهترین کافه و رستوران‌ها رفت و آمد می‌کردم. بارها برایم پیش آمده بود که صاحب رستوران یا پیش‌خدمت‌های رستوران سر میزم می‌آمدند و می‌گفتند بچه برو با بابات به کافه بیا. من هم در پاسخ می‌گفتم مگر شما پول نمی‌خواهید! دست می‌کردم در جیبم و یک دسته پول در می‌آوردم نشان‌شان می‌دادم تا باورشان بشود و غذا و نوشیدنی‌ای را که می‌خواستم را برایم بیاورند. البته تقریبا هیچ‌وقت تنها به رستوران نمی‌رفتم و دوستانم را نیز دعوت می‌کردم. 

 

فعالیت شما با مطبوعات از کجا و چطور آغاز شد؟

 

فکر کنم از ۱۴سالگی بود که همکاری‌ام را با مطبوعات آغاز کردم. پدرم هنرمند بود؛ فیلم می‌ساخت. از خارج فیلم می‌خرید و در ایران نمایش می‌داد و در کنارش هم سردبیر ماهنامه ارتش بود و افسر زیردست او آقایی به نام جعفر تجارت‌چی بود که کاریکاتوریست مجله بود. پدرم به من گفت تو که نقاشی می‌کشی برای ماهنامه ما هم کاریکاتور بکش. پدرم به من گفت از آقای تجارت‌چی کاریکاتور کشیدن را یاد بگیر. او برای من چند کاریکاتور کشید و من هم بعد از آن شروع کردم به کاریکاتور کشیدن. تمام کارهایی که می‌کشیدم، شبیه‌ کارهای او بود، چون آن موقع نه به کتاب دسترسی داشتم و نه به مجله. بعدا کم‌کم مجلات خارجی به تهران آمد، ازجمله نشریات فرانسوی که خیلی به کاریکاتور ایران کمک کرد. از طریق این نشریات من با کاریکاتور دنیا آشنا شدم. آن موقع روزنامه‌ها و مجله‌های ایران کاریکاتور به آن صورت نداشتند.

 

نخستین کاریکاتوری که کشیدید چه بود؟

 

اولین طرحم که در ماهنامه ارتش چاپ شد، درباره دعوایی بود میان یک گروهبان شهربانی و ارتش سر سلام نظامی دادن. پس از آنکه مدتی با ماهنامه ارتش کار کردم، همکاری‌ام را با اطلاعات هفتگی آغاز کردم. آن زمان آقایی به نام امان منطقی که ارتشی بود، پیش پدرم کار می‌کرد. ایرج خواجه‌امیری و دوست آهنگسازش هم در ماهنامه ارتش کار می‌کردند. آقای منطقی عصرها می‌رفت مجله سفید و سیاه و برای‌شان مقاله طنز می‌نوشت و لی‌آوت سیاه و سفید را انجام می‌داد. یک روز من را همراه خودش برد و معرفی‌ام کرد که من در اطلاعات هفتگی کار کنم پس از دو، سه ماه همکاری با اطلاعات هفتگی یک روز در دفتر مجله بودم که گفتند آقایی به نام دکتر بهزادی که سردبیر مجله سیاه و سفید بود آمده و با تو کار دارد. من هم رفتم مجله سفید سیاه. آن زمان مجله نزدیک اداره گذرنامه و اداره پست بود از پله‌ها که می‌خواستم بروم بالا پیشخدمت مجله گفت کجا داری می‌روی؟ گفتم به دیدار دکتر بهزادی می‌روم. من را راه نداد. در نهایت رفت و به آقای دکتر گفت و آقای بهزادی خودش آمد در دم و من را به دفترش دعوت کرد. آن زمان کلاس هفتم بودم. از آن پس همکاری‌ام با سپید و سیاه آغاز شد. یادم می‌آید هفته‌ای دو، سه بار صبح زود از خواب بیدار می‌شدم و در خانه کاریکاتور می‌کشیدم. آن زمان مرکب چین نبود و از مرکب آبکی که درونش لیقه می‌انداختیم استفاده می‌کردیم و با قلم فلزی طرح‌هایم را می‌کشیدم.

از خانه‌مان تا دفتر مجله چند کوچه فاصله بود. من در راه کاریکاتورم را فوت می‌کردم تا خشک شود. وقتی که طرح‌هایم را می‌گذاشتم روی میز دکتر بهزادی هنوز خیس بود. کاریکاتورها را که تحویل می‌دادم می‌رفتم مدرسه. در همان سن و سن دو صفحه روبه‌رو مجله سفید و سیاه را به من داده بودند تا کاریکاتور بکشم. آن زمان که آنجا کار می‌کردم آقای تجارت‌چی از همکاری من با مجله عصبانی شده بود و می‌گفت یک بچه آمده است و اینجا کار می‌کند. قهر کرد و همکاری‌اش را با مجله قطع کرد. ولی من ماندم. در مجلات دفتر حسابداری نبود هر زمان که کاریکاتوری را تحویل می‌دادم؛ دکتر بهزادی دستش را در جیب شلوارش می‌کرد و دستمزدم را می‌داد. همین پول درآوردن باعث شده بود که خیلی تشویق بشوم. همه فکر و ذکرم این بود، بنشینم و کاریکاتور بکشم و به همین خاطر دیگر درست درس نمی‌خواندم. همان سال به خاطر درس عربی رفوزه شدم و بعدها که معلم‌مان فهمید من همان کامبیز درمبخشی هستم که کاریکاتورهایم در مطبوعلات منتشر می‌شود، گفت من نمی‌دانستم اگر می‌دانستم هیچ‌وقت تو را رفوزه نمی‌کردم.

 

آیا درخانه هم شما را ترغیب می‌کرد که فعالیت هنری کنید؟

 

بله. اگر پدرم من را به مجله ارتش نمی‌برد هیچ‌وقت من کاریکاتوریست نمی‌شدم. به واسطه پدرم در دوران کودکی در چندین تئاتر بازی کردم؛ چون سنم خیلی کم بود همه تشویقم می‌کردند. به واسطه بازی در تئاتر و بعد نقاشی و کاریکاتور این حس در من تقویت شد که دلم می‌خواست همه من را بشناسند. حتی یادم است در نمایشی در تئاتر فرهنگ که بعدها به تئاتر پارس تغییر نام داد بازی می‌کردم. نقشم بسیار کوتاه بود. همبازی آقای نقشینه بودم. وقتی کارم تمام می‌شد می‌رفتم لاله‌زار، در آنجا ویترینی بود که عکس همه بازیگرهای نمایش‌مان را زده بودند. عکس من هم بود. در این نمایش نقش پسری را بازی می‌کردم که پدرش از دوران کودکی او دلش می‌خواست که افسر شود، برای همین تن پسرش همیشه لباس ارتشی می‌کرد. وقتی مردم مقابل این ویترین جمع می‌شدند می‌رفتم و به آنها می‌گفتم که این پسر بچه را می‌بینید؟ منم.

آن زمان تازه هفت‌ساله شده بودم. مردم هم من را نگاه می‌کردند و می‌گفتند راست می‌گوید و بعد من کیف می‌کردم. زمانی که نخستین طرح‌هایم در مطبوعات منتشر می‌شد؛ یک دکه روزنامه‌فروشی در میدان بهارستان بود که پیشخوان داشت و این نشریات روی این پیشخوان بود. آن زمان کاریکاتورهای من در این مجلات با اسم امضایم منتشر می‌شد. یادم می‌آید هر وقت که کاریکاتورم در مجله‌ها منتشر می‌شد صبح قبل از مدرسه می‌آمدم و دم پیشخوان آن روزنامه‌فروشی می‌ایستادم و هر کسی که می‌آمد این مجلات و روزنامه را ورق می‌زد، می‌گفتم این کاریکاتور را من کشیدم. واقعا از این کار لذت می‌بردم.

 

سینما در زندگی شما چقدر نقش داشت؟

 

سینما و فیلم در زندگی ما نقش پررنگی را بازی می‌کرد. چون یکی از کارهای پدر من وارد کردن فیلم به ایران بود. پدرم با مدیر خیلی از سینما‌ها آشنا بود. به واسطه رابطه پدرم من با خواهرم و گاه با برادرم کیومرث می‌رفتیم سینما و اسم پدرم را می‌گفتیم و یک فیلم را گاه حتی ۲۰ بار می‌دیدیم. بخشی از دوران کودکی من در سفرهایی که به همراه پدرم به شهرستان می‌رفت، گذشت. پدرم با دغدغه‌ای که به سینما داشت، فیلم‌ها را برای نمایش به شهرستان‌های مختلف می‌برد و نمایش می‌داد. در آن سال‌ها فیلم‌های ایتالیایی در ایران مد شده بود. پدرم در کنار کارهایش بخشی از تمرکز و بودجه‌اش را صرف خریدن فیلم می‌کرد و به همین خاطر اتفاقا کلی هم ضرر کرد.

 

پدرم کلاس بازیگری هم رفته بود؛ فیلمنامه می‌نوشت، فیلم می‌ساخت، تئاتر بازی می‌کرد. بسیاری از فیلمنامه‌هایی که پدرم نوشته بود؛ پیش من است. او برنامه‌های رادیو ارتش و ژاندارمری را اداره می‌کرد. برنامه‌هایش بسیار پرشنونده بود. در آن زمان تلویزیون که وجود نداشت. در نخستین فیلمی که پدرم ساخت ایرج خواجه امیری اولین آهنگش را خواند و محمد نوری نخستین آهنگش را برای فیلم ساخت. من هم در این فیلم بازی کردم اسم فیلم «میهن‌پرست» بود.

آقای نقشینه نقش اول این فیلم را بازی می‌کرد و در فیلم نقش نوه آقای نقشینه را بازی می‌کردم. داستان فیلم درباره خانواده‌ای بود که وطنش را آن‌قدر دوست دارند که به آنها می‌گویند میهن‌پرست. در بحرین جنگ شده بود و یک افسر ارتش که نقشش را پدرم بازی می‌کرد، می‌رود به بحرین تا بحرین را از نیروی متخاصم پس بگیرد. در این فیلم توپ و تانک و ارتش بود و درنهایت پدرم در این فیلم شهید می‌شود و هنگام شهادت پرچم خونین ایران را به سرباز دیگری می‌داد و می‌گفت که این را به مادرم بدهید، زار زار گریه می‌کردیم. و تداعی این خاطرات حس وطن‌دوستی را در وجود من زنده می‌کرد. این فیلم با دوربین ١٦میلی‌متری فیلمبرداری می‌شد و هنوز ٣٥ میلی‌متری باب نشده بود. این فیلم قرار شد که در مدارس و فضاهای عمومی پخش شود، زیرا حس وطن‌دوستی را القا می‌کرد. 

 

نسخه‌ای از این فیلم در دست دارید؟

 

متاسفانه نه. پدرم پیش از انقلاب فوت کردند و زمانی که انقلاب شد، زن پدرم از ترس این فیلم را سوزاند. دیگر هیچ نسخه‌ای از این فیلم موجود نیست. اما اگر به موزه سینما مراجعه کنید آنجا اطلاعاتی درباره فیلم سینمایی پدرم و اطلاعاتی درباره این فیلم موجود است.

 

آیا حس وطن‌دوستی از همین دوران در وجود شما به وجود آمد؟

 

وطن فقط خاک نیست، وطن را مردمش می‌سازند. وطن بدون مردم برای من معنایی ندارد. من وقتی می‌خواهم به وطن فکر کنم به مردم فکر می‌کنم و برای همین وطن در آثارم با مردمش نمود پیدا می‌کنند و مکان‌ها بدون مردم برای من بی‌معنی هستند. از زمانی که به شکل جدی کاریکاتور می‌کشم، در آثارم وطن را آدمک‌هایی می‌سازند که هر یک به نوعی خوی و خصلت ایرانی‌ها را به نمایش می‌گذارند. همین آدمک‌ها چون حس و حال ایران را برای مردم تداعی می‌کردند، توانستند جای خود را در دل مردم باز کنند. این آدم‌ها به مرور در کارهایم کامل شدند، تجربیات متعددی را پشت سر گذاشتند و حالا برای من کار می‌کنند، به کشورهای مختلف سفر می‌کنند، برایم جایزه می‌آورند، وقتی هوا سرد می‌شود پالتو می‌پوشند. در واقعه هنرپیشه‌های من هستند که روی کاغذ روی صحنه می‌روند و من بدون دردسر و هزینه با حداقل امکانات یک روان‌نویس و یک برگه کاغذ فیلم‌هایی که می‌خواهم می‌سازم.

 

این روزها وطن در آثارتان چه رنگ و بویی دارد؟

 

همچنان در آثارم وزن با وجود آدمک‌هایم معنا پیدا می‌کند، آدمک‌هایی که گاه شادند و گاه غمگین. گاهی هم یقه پالتوشان را آن‌قدر بالا کشیده‌اند که صورت‌شان هم دیده نمی‌شود.

 

از علاقه‌تان در کودکی به کاریکاتور گفتید و اینکه در کودکی در تئاتر و سینما ایفای نقش کردید؛ پس چرا کاریکاتوریست شدید و مثلا بازیگر نشدید؟

 

از وقتی یادم می‌آید دلم می‌خواستم معروف شوم. اینکه چرا بازیگر نشدم شاید دلیلش این باشد که حتما در زندگی‌ام کارهای مهم‌تری از تئاتر بوده. برای بازیگری باید دوره‌های مختلفی را طی کنید و من بعد از هنرستان، در ۱۸ سالگی رفتم آلمان و اگر قرار بود بازیگر شوم دیگر این شانس را نداشتم. در آلمان رفتم دنبال کار و کاریکاتور. آنجا بود که دنیای من دگرگون شد زمانی که در ایران بودم معروف بودم چون در آن زمان تعداد کسانی که حرفه‌ای بودند، انگشت‌شمار بود و این مختص به کاریکاتور نمی‌شود. آن زمان جمعیت تهران دو هزار نفر بود. تعداد افراد حرفه‌ای در هر رشته هم به همین میزان محدود بود. اما همان آدم‌های حرفه‌ای ریشه‌دار و قدرتمند بودند. من با بیشتر هنرمندان تراز اول ایران در نشریاتی که کار می‌کردم به نوعی همکار بودم مثلا با آقای شاملو می‌رفتیم دم مجله فردوسی تا مثلا آقای جهانبانی مدیر مجله بیاید و مثلا ما حق‌التحریرمان را بگیریم. آن زمان تازه من ۱۶ و ۱۷ ساله بودم.

 

رفتن به هنرستان هنرهای زیبا، چه تاثیری بر زندگی  هنری  شما  گذاشت؟

 

زمانی که وارد هنرستان شدم بیشتر استادان هنرستان من را می‌شناختند چون کاریکاتورهای من چند سال بود که در مطبوعات منتشر می‌شد. با اینکه من تا پیش از ورود به هنرستان کار داشتم و درآمد خوبی هم داشتم اما پدرم بسیار تاکید داشت که من به هنرستان هنرهای زیبا بروم و دیپلم بگیرم اما واقعیتش این است که من در هنرستان چیزی یاد نگرفتم. هانیبال الخاص در هنرستان معلمم بودو چندین بار به طعنه به من گفته بود تو از من بیشتر پول در می‌آوری. راست می‌گفت. هنرستان روی من تاثیر گذاشت اما حرف اصلی من این است که با هنرستان رفتن کسی هنرمند نمی‌شود. اما هنرمند با تشویق و کار می‌تواند هنرش را ارتقا دهد. بدون نبوغ هنری، هر چقدر آموزش ببینی هنرمند نمی‌شوی.

انتهای پیام

 

منبع:‌اعتماد

 

دیدگاه تان را بنویسید