روایتی از زندگی یک خنیاگر کرمانجی
خانگل مصرزاده و زیستن در لالایی
«به مادرم گفتم خانگل برمیگردد. داشتم گریه میکردم. پدرم حرف مرا تصدیق کرد و گفت شاید نتواند زندگی کند؛ برمیگردد.»
«به مادرم گفتم خانگل برمیگردد. داشتم گریه میکردم. پدرم حرف مرا تصدیق کرد و گفت شاید نتواند زندگی کند؛ برمیگردد.»