آجرهایی که نان می‌شود
کد خبر: 2295
روایتی از زندگی کارگران کوره‌های آجرپزی‎

آجرهایی که نان می‌شود

تا چشم بگردانی، بیابان است. گورستانی ناآشنا از بقایای خانه‌های کارگران کوره‌های آجرپزی. فقط آنها که آشنای راه هستند، می‌دانند در دل این ‌قبرستان متروک، هنوز سایه‌هایی هستند که در داغی آفتاب قد کشیده‌اند.

بیان فردا | تا چشم بگردانی، بیابان است. گورستانی ناآشنا از بقایای خانه‌های کارگران کوره‌های آجرپزی. فقط آنها که آشنای راه هستند، می‌دانند در دل این ‌قبرستان متروک، هنوز سایه‌هایی هستند که در داغی آفتاب قد کشیده‌اند. از میان‌بر به خاکی می‌زنیم؛ جایی که توده‌ای از خاک و زباله انباشت شده و همسایه دیوار به دیوار کوره‌های آجرپزی بدقواره و تو‌سری‌خورده است.

از قاب پنجره‌ها و درها تنها سوراخ‌هایی باقی مانده است که پیکر مچاله‌شده‌ای را به یادت می‌اندازد. از همان دور اندام‌های کوچکی هستند که در کنار بزرگ‌ترها نحیف‌تر به نظر می‌رسند. مثل گلوله‌های سیاه که توی هم وول می‌خورند. همه‌شان دور سروصورتشان پارچه‌ای پیچیده‌اند. به اطراف که نگاه کنی، اتاقک‌ها زیاد است و گاهی نور به سختی بر کف آنها هاشور می‌‌زند و باد توی آنها زوزه می‌کشد.

بوی تند و زننده منطقه از چند‌ده متر آن‌طرف‌تر به مشام می‌رسد و حشرات مختلف استقبالی نه‌چندان خوشایند را برای میهمانان رقم می‌زنند. نزدیک‌تر که بشوی، آن گلوله‌های سیاه، رنگی می‌شوند. اندام‌های کوچک، حالا تمثال یک مجسمه گِلی هستند که از صورتشان دو تا چشم درشت بیرون زده است. سروصورتشان را چنان پوشانده‌اند که فقط آن دو چشم با مژه‌های سفیدشده از گرد‌و‌خاک، در گل و خاک دولا‌راست می‌شوند. کوره‌ها به ردیف کنار هم جا خوش کرده‌اند؛ آنجا که دست‌های طاهر مثل یک لاکپشت، پیر و زمخت شده و زخم‌ها روی پوست سیاه و چغرش رد خون خشکی را طراحی کرده است.

‌این حکایت تمام بچه‌هایی است که حالا بزرگ شده‌اند. کوتوله‌هایی که گرچه قد نکشیده‌اند، اما مثل یک آدم بزرگ از صبح تا غروب، خوشی و ناخوشی‌هایشان را در کنار کوره‌های آجرپزی سپری می‌کنند تا نانشان آجر نشود. حسین هشت‌ساله است، اما اینجا این سن یعنی 15ساله. حسین زودتر از آنچه فکرش را بکنی، روزها را گذرانده است. حسین با پدرش و همسایه‌هایش زندگی می‌کند؛ در مخروبه‌ای که نامش را خانه گذاشته‌اند. پتوی کهنه را که کنار بزنی، سفیدی چشم‌های یارمحمد که به نور کم‌سو خیره شده، می‌گوید که «زنده‌ام». روی ‌زمین نیم‌خیز شده است. جلوتر می‌رویم. بالش زیر سرش یک جفت چوب زیر بغل است. روانداز، پشم‌شیشه باقی‌مانده از یک لحاف. زیراندازی هم نیست. یارمحمد 30‌ساله، فلج ‌و معتاد به هروئین، 9 سال است ساکن خیابان و خرابه‌هاست.

موهای سرش از شدت ‌چرک چنان به هم چسبیده که انگار کلاه‌نمدی سیاه‌رنگی بر سر گذاشته است. صورت، پیر و ‌فروریخته است. چند دقیقه نشستن کنار یارمحمد کافی است تا بتوان حدس زد دمای هوا ‌به عدد 40 تنه می‌زند. همراهان، یک ظرف غذا برایش آورده‌اند. همسایه‌هایی که روزگاری او را در هیبت یک پهلوان می‌دیدند، حالا به حال او غصه می‌خورند و یارمحمد نگاهش ‌را نه به ما که مبهوتش مانده‌ایم، به آن یک تکه گوشت سیرابی و بخاری که از غذای داغ برمی‌‌خیزد، دوخته است. چند وقت است که زیر سقف یک خانه نخوابیده؟ چند وقت است که ‌غذا نخورده؟ «پسرم کار می‌کند». تعارف و خجالتی در کار نیست، وقتی می‌بینیم که ‌چطور هیبت انسانی‌اش ویران شده است.

همسایه‌اش اوضاع بهتری دارد. فضل‌الله با زن و هفت فرزندش چند متر آن‌طرف‌تر خانه بهتری دست‌و‌پا کرده است. خانه‌اش فرش دارد و درز و قفلی که از گزند معتادان، ناموس‌هایش را در امان بدارد. برای همان اتاق ‌خرابه هم باید تنش هر روز بلرزد و مرد 29ساله عشق به پدر‌‌ بودن، همسر بودن و آرزوهای خفته فرزندانش را در چهاردیواری ناسور معنا کند.

برای رفتن به خانه فضل‌الله باید خم شوی تا سرت از تیرآهن‌های عریان چهارچوب در زخم نخورد. ارتفاعش 50 سانت هم نیست، اما اسباب برجامانده در خانه نشان از تداوم حیات و حضور دارد. چند گوجه قرمز که کهنه هم نیستند، چند شیشه خالی شربت ‌ویتامین، قوطی خالی کنسرو، چهار پتو و یک عکس. عکس یک دختربچه که روی دل دیوار میخ شده است‌؛ نمادی از عشق به الفبای زندگی، عشق به داشتن خانواده‌ای که از صبح تا شب در کوره‌ها جان می‌دهند و می‌ستانند.

کیسه‌های فربهی کنار اتاق خودنمایی می‌کند. مرد تکیه می‌دهد به یکی از آنها و به ته‌مانده سیگار لاغرش توی دست‌های کبره‌بسته جان می‌بخشد: «روزی 50 هزار تومان کار می‌کنیم همگی با هم». این را که می‌گوید، قفسه سینه‌اش به خس‌خس می‌افتد از آه ممتدی که در جانش رخنه کرده است و صورتش در هم می‌رود.

اتاقک‌های بعدی هم از دوده سیاه است. وارد که بشوی، به‌جز چند وسیله دم‌دستی، نه از تلویزیون خبری هست و نه حتی ضبط‌صوت کوچکی. به‌جز یک گاز کهنه پیک‌نیکی و یک یخچال زهوار‌دررفته و مقداری رختخواب و یک سماور و یک قالی کهنه که جانی در تار‌و‌پودش نمانده، چیز دندان‌گیر دیگری نمی‌بینی. حتی پرتره وسط دیوار نیز از دوده و خاکستر چیزی برایش نمانده است؛ تمثال زن قاجاری که نیمی از رخسارش پیداست و نیم دیگر زرد و دوده‌زده پیدا نیست. کودکی 10، 12‌ساله توی اتاق خوابیده. سرفه‌های خشک و پی‌درپی‌اش مشخص می‌کند که چرا سر کار نیست. اخمو است و سگرمه‌هایش را توی هم کرده و روی خوش نشان نمی‌دهد.

بافت کویری منطقه تا دورها تلی از خاک را نشان می‌دهد. با هر بادی، گرد‌و‌خاک می‌رود توی چشم‌های طاهر، فاطمه، محسن و رضا و تمام زندگی‌شان می‌شود خاک و گرد‌و‌غبار انگار با همه زندگی‌شان عجین شده است. از کیلومترها دورتر، اینجا مثل کپرهای کهنه می‌ماند که دود سیاهی شبیه ماری وارونه که امتداد زبانش به کُنده‌های گلی می‌رسد از آنها بالا می‌رود و خودنمایی می‌کند.

جالب اینکه بافت کویری این منطقه، وضعیت مساعدی را برای آجرپزی مهیا کرده و از کیلومترها دورتر هم این کپرهای از زمین بیرون‌زده خودی نشان می‌دهند.

کارگران کودک با قد و قواره‌های کوچک

این ماجرا اما برای کودکانی که روزگار آبدیده‌شان کرده و مثل آهن تفتیده شده‌اند، فصل مشترکی دارد؛ کودکانی که کشان‌کشان خود را به حیات وصل کرده‌اند و بیشترشان از مرز شرقی میهمانان ناچار ایران هستند. مهاجران افغانستانی یا پاکستانی که به صورت غیرمجاز و به این امید که ایران شانس بهتری برای زندگی در اختیار آنها قرار بدهد، به اینجا آمده‌اند. اما تعداد زیادی از آنها هم ایرانی هستند. البته فرقی نمی‌کند؛ کار مشترک فصلی، چیدن قالب‌های آجر یا ایستادن کنار کوره‌هایی است که صورت‌هایشان را با سیلی‌های روزگار سرخ کرده است. جثه کوچک و استخوانی خواهر کوچک‌تر طاهر نظرت را جلب می‌کند. نگاه زلالش انگار قوه تخیلت را شست‌وشو می‌دهد تا بتوانی زیر آن همه خاک که توی صورت معصومه جا خوش کرده، جای پای زیبایی خلقت را ببینی. قد و قواره‌اش مثل یک کودک سه‌ساله است نه شش‌ساله.

معصومه سه‌ساله بوده که به اینجا پا گذاشته‌اند و حالا در شش‌سالگی یاد گرفته که آجر خام باید چطور باشد و قالب‌ها چگونه روی گل‌ها گذاشته شود.

چشمان ریزی دارد که اُریب و با فاصله زیاد از هم زیر روسری گل‌گلی غلاف شده‌اند. موهای صاف و مشکی‌اش زیر آن‌ همه خاک به سفیدی می‌زند. نگاهش غریب است، اما با غریبه‌ها زود اُخت می‌شود. وقت ناهار است؛ نان و پیاز و دنبه آب‌شده. بچه‌ها لقمه‌های نان را با ولع هل می‌دهند توی دهانشان. پیاز را می‌پیچند توی نان و می‌زنند به روغن. بعد از ناهار، انگار تفریح هر روزشان است، دوباره این گِل‌ها هستند که همدم دست‌های زمخت بچه‌هایی می‌شوند که دیگر کودک نیستند؛ بچه‌هایی که پدرانشان نه معتادند و نه از‌کار‌افتاده؛ فقط آن‌قدر حقوقشان کفاف نمی‌دهد که شکم همه بچه‌هایشان را سیر کنند. آنگاه است که کوره می‌شود میزبان کودکان؛ کودکانی که سن شناسنامه‌هایشان را از یاد برده‌اند. کار در کوره‌ها معمولا خانوادگی است و اتاقک‌ها همه زندگی کسانی است که در اینجا شغل و زندگی‌شان در هم تنیده است.

غلام هم در میان موسیقی زیر و بم زندگی، در کوره‌های آجرپزی، نت‌های زندگی‌اش را پیدا کرده است. کودکی‌اش را همین‌جا سپری کرده است. از پنج سال پیش اینجاست؛ وقتی فقط پنج‌ سال داشته و حالا مثل یک جوان نورسیده کار می‌کند؛ از صبح خروس‌خوان تا غروب آفتاب.

کافی است پایت را از دل شهر پایین‌تر بگذاری تا ببینی که اینجا روزهای کودکی، بزرگ شده‌اند. اینجاست که عرصه زندگی تنگ می‌شود. هوا سنگین است. شاید برای تو نه، برای کودکانی که دنبال هم می‌دوند، بازی می‌کنند و گل‌ها را به صورت هم می‌مالند. اینجا زندگی این‌قدر ساده است که بچه‌ها غم را یاد نگرفته‌اند. دنیای آنها به اندازه همان قالب‌های کوچک آجرپزی است.

کارگران فصلی از فروردین تا شهریور

مجید هم از یک خانواده پربچه است؛ پدرش کارگر پادو است و وقتی کار نباشد، می‌آیند اینجا. تابستان‌ها اینجا هستند و زمستان‌ها که کار نیست، می‌روند دست‌فروشی و گاهی بی‌کار است. خرجشان با دخلشان یکی نیست. از کلاس دوم درس نخوانده و از آن موقع این کارگاه کلاس درسش بوده با آجرهایی که حالا با مهارت در قالب‌ها جا می‌شوند، صاف و یکدست. تک‌سرفه‌هایش خشن و خشک است. صندل‌هایی که دو شماره از پاهایش بزرگ‌تر به نظر می‌رسد، پاهای زمخت و ترک‌خورده این کودک 12‌ساله را آن‌قدر نپوشانده تا زخم شستش را نبینی؛ چرک از گوشه ناخنش به شکل چندش‌‌آوری دلت را می‌زند.

جثه‌ او هم مثل دیگر همکارانش کوچک‌تر از سنش به نظر می‌رسد و صدای دورگه‌اش تلنگر می‌زند که سقف‌ آرزوهای کودکانه‌اش خیلی وقت است در هم ریخته. از این همه سیاهی غلیظ که زیر ناخن‌های مجید در روشنایی فشرده اتاقک‌ها به چشم می‌خورد نمی‌توان گذشت. کار در کوره آجرپزی یک شغل فصلی است. شش ماه هست و شش ماه نیست. از اول فروردین تا آخر شهریور هست؛ چون آفتاب است و باران و برف نیست. باران که بگیرد از اوایل پاییز، خشت‌زنی تمام است.

آن‌موقع وقت کوره است و خشت‌هایی که شش ماه روی هم چیده شده، می‌رود توی همان کوره‌هایی که هیکل ناموزونشان از جاده خمینی‌شهر پیداست؛ کوره‌های کهن‌سال چندین‌ساله از وقتی که با نفت می‌سوخته‌اند تا حالا که با گاز و گازوئیل می‌سوزند. آن‌موقع‌ها که کوره‌ها دوده می‌گرفتند و آدم‌ها باید می‌خزیدند در دالان‌های قبری‌شکل و دوده جمع می‌کردند. از همان زمان این کوره‌ها بوده و داغی آن تا حالا مانده تا بچه‌های زیادی در آن بزرگ و پخته شوند.

خشت‌ها در دمای هزارو 200 درجه پخته می‌شود. کوره‌ها مثل ساختمان‌های یک‌طبقه اما تو‌در‌تو است؛ پر از دالان و دهلیز. خاموش هم که باشند، احساس داغی را در آن کوره‌های دوده‌گرفته حس می‌کنی. سقف کوره پر از سوراخ است؛ گویی هر سوراخ ستونی است که انگار به زمین میخ شده و به اندازه یک نعلبکی زمین زیر پایش را روشن کرده است.

هر خانواده می‌تواند بین چهار تا پنج هزار خشت بزند.

بین 60 تا 100 هزار تومان و گاهی بیشتر هم عایدی‌شان است؛ یعنی ماهی سه تا سه و نیم‌ میلیون تومان. اما وقتی شش ماه از سال کار نداشته باشی، این مقدار درآمد آن‌قدر ناچیز می‌شود که با هیچ برابر است.

شش ماه انتظار زیاد است. زیاد است برای خانواده. شمردن روزها طاقت‌فرسا می‌شود، نه طاقت‌فرساتر از وقتی که در کوره‌ها باشی. آن‌موقع است که غبار خاک که به صورتت می‌نشیند، مثل زالو هرچه نم به دهانت باشد می‌مکد و طاهر، زهرا و امیرحسین را انگار مجسمه می‌کند. هر روز طی شش ماه سال، با دست‌هایشان کوت گل را بغل می‌کنند، می‌اندازند توی قالب و با چوب سر قالب را صاف می‌کنند.

آجرها هر‌چه صاف‌تر باشد، مرغوب‌تر است. قالب‌ها یکی‌یکی خالی و پر می‌شود تا یک ردیف منظم بشوند از آجرهای نخشکیده و مرطوب. رطوبت بعضی وقت‌ها بدجور چنگ می‌اندازد به پر‌و‌پای مادر یا پدر یا بچه‌ها. همه‌شان تقریبا استخوان‌درد دارند. همه جایشان درد می‌شود. انگار درد عجین شده با ترجیع‌بند زندگی‌شان. زندگی کارگرانی که به‌قدر جان‌کندن نان درمی‌آورند. از شعاع 50‌کیلومتری شهر اصفهان که دور بشوی، دیگر از 300 واحد آجرپزی که حدود 60 درصد آجر کشور را تولید می‌کنند، خبری نیست؛ فقط تپه‌هایی از خاک پیداست که فصل زندگی تمام کارگرانش زمستان است.

انتهای پیام

دیدگاه تان را بنویسید